مرثیه ای برای خسرو شکیبایی در هشتمین سالگرد پروازش
«عمرى اگر باقى بود طورى از كنارتان مىگذرم، كه نه زانوى آهوى بىجفت بلرزد، نه اين دل وامانده...» يادت هست؟ حالا «خورشيد، تلخ از خراش خونين گلو گذشت»فرزاد زادمحسن _ صبح مثل همیشه، مثل همه اتفاقهاى بد، مثل همه چیزهاى ناخواسته و ناگهان خبر با پیامک آمد: «هامون سینماى ایران رفت». مثل گیجها، مثل دیوانهها، تاب از کف داده و طاقت گریخته و بىپناه، انگار که دلى نباشد که به دیواره سینه بکوبد موجوار و توفان شکاف و صخرهشکن، به هر که مىتوانستم گفتم، زنگ زدم، همان اول صبح، وقتى همه خواب بودند، وقتى شهر در رخوت کاهلانه از جمعه تابستانىاش آرام و ولرم لمیده بود. شهر خبر نداشت هنوز که «هامون» رفته است، «گشتاسب» رفته است، «مشرقی» رفته است، «عمو رحیم» رفته است، ««حد میثاق» رفته است، پدر «کیمیا» پدر آن دو «خواهر غریب» رفته است و… خسرو شکیبایى این سینماى از همیشه تنهاتر، از همیشه بىپناهتر رفته است، براى همیشه، به آن سمت مه آلودمعمایی، به فراسوى هر چه پندار، وراى همه دیدنها و رسیدنها، که در آن مرزى نیست و مرگى نیست… گفت: چه کسى که به تو در رسمى گفت: اى بایزید! تن بگذار و بیا!»… تن بگذار و بیا… آقاى شکیبایى تو بگو از کدامش بنویسم.
قلم را در مرثیه کدام لحظه کدام خاطره در خون قلبم بگردانم. نه! چشمم از سکانسهاى درخشان، از دیالوگهاى معرکه، از آن بازىهاى بىرقیب، از آن کاراکترهاى تکرار ناشدنى پر است به حد کافی، «صداى پاى آب» را مىگذارم.
صداى تو مىخواند، «هواى حوصله ابرى است» خدایا! خدا کند راست نباشد «خدایا یه معجزه بفرست»… یادت هست؟ «خدایا، خدایا چقدر خستهام. دیگر طاقت ندارم.» … بعد زدى به دریا، یادت هست؟ صداى تو مىرود، از عمق هزار توى دهلیزهاى بطن و شراع مىکشد و از شریان و نبض مثل موج خون؛ مثل شعاع آتشفشانى درد از مدار ملتهب عصب مىگذرد، شعله مىکشد و مىرود.
«عمرى اگر باقى بود طورى از کنارتان مىگذرم، که نه زانوى آهوى بىجفت بلرزد، نه این دل وامانده…» یادت هست؟ حالا «خورشید، تلخ از خراش خونین گلو گذشت» «سکوت چیست اى یگانهترین یار» دوباره بخوان: «و دادم تمام سرسرا رو آب و جارو بکنن/ پردههاى مروارى رو این رو و اون رو بکنن/ سه چار تا منزل که از این جا دور بشیم/ به سبزهزاراى همیشه سبز دریا مىرسیم/ به گلههاى کبک که چوپون ندارن/ به دالوناى نور که پایون ندارن/ به قصراى صدف که در بودن ندارن» … صداى تو مىرود: «دریا همون جاست که همون جا آخر خاکه علی/ هر کى دریا رو به عمرش ندیده/ از زندگى چى فهمیده؟»… ببین که مثل ماهىهاى سرخ سادهدل، «ستارهچین برکههاى شب» شدهایم، ببین! ببین که «ملالى نیست خبر گم شده گاه به گاه خیالى دور» هنوز دارى مىخوانی: «سفر پیچک این خانه به آن خانه / سفر ماه به حوض/ فوران گل حسرت از خاک/ بارش شبنم روى پل خواب / پرش شادى از خندق مرگ/ گذر حادثه از پشت کلام» … حالا تو به آغاز زمین نزدیکى و روحت در جهت تازه اشیا، جارى است نبض گلها را مىگیرى و صداى نفس باغچه را مىشنوى آشنایى با سرنوشت تر آب، با عادت سبز درخت و «تپش قلب شب آدینه»، شبى که صبحش با «شیهه پاک حقیقت از دور» آمد و بال تو را بالا برد.
«روى آواز انارستانها»… «راستى خبرت بدهم، خواب دیدهام»… صدایت مىخواند از آن سوى خاموشی، آن سوى هستى و نیستی، بالاى نردبانى که از آن عشق مىرود به بام ملکوت: «مرگ با خوشه انگور مىآید به دهان / مرگ گاهى ریحان مىچیند… نترسیم از مرگ»… باز مىخوانی: «خسته شدم حالم به هم خورده از این بوى لجن/ آنقده پابهپا نکن که دو تایى فرو بریم…» مىخوانى و خاکستر جنون باد را به تبرک مىبری، به باغ سوختنها… «نگاه کن چه برف مىبارد».. ساک و چمدان در دست، برف مىآمد، به راننده گفتی: «پس چرا آنقدر دیر آقا؟» یادت هست در «بانو»؟ … بگو «این کیست، اینکه روى جاده ابدیت به سوى لحظه توحید مىرود ببین «چه ابرهاى سیاهى در انتظار روز مهمانى خورشید» نشستهاند، ببین! «که زخمهاى ما همه از عشق است، عشق» ببین که «ما این جزیره سرگردان را از انقلاب اقیانوس، از انفجار کوه، گذر دادیم»
حالا بگو کجایی؟ «کار خوابیده، ورشکست شدیم رفت»… رفیق! حالا «ما آویختهها به کجاى این شب تیره بیاویزیم قباى ژنده کپک زده خودمونو»! بیمارستان پارسیان رفته بودى چه کار؟ «یه روز بهم گفت: «ابى مشرقى من اگه بمیرم چه کار مىکنی؟ گفتم نگو بانو، خار تو پات بره من مردم» بعد خواندی، گریه کردى و آخرش افتادى روى سن، یادت هست؟ «ستاره مرد… سپیدهدم» «در آخرین نگاهت، نگاه بىگناهت» … راحت شدى حالا؟ حجله خودت را دیدى آقاى هامون؟ «حقیقت داره؟ حقیقت داره؟ آره واقعیت داره؟ آره»… گریه کردى و گفتی، خم شدی، تا شدی، نشستى روى زمین و گفتی، با گریه وتلخ، وقتى شنیدی: «مهشید با اون آدم رابطه غیرافلاطونى داره» حالا تو بگو حقیقت داره؟ آره؟ «اینجورى بود که جستى تو حوض نقره به خود خودت رسیدی» یادت هست؟ گفتی: «آقا جون دبیرى جون! من که فعلا سالم سالمم، نمىخوام بمیرم، نمىخواد دستى دستى منو بکشی» چى شد به این زودى یادت رفت؟ «کجا مىری؟ باید برم یه جاى با صفا کنار رودخونه» رفتی؟
رفتى دنبال علی؟ «نیست، دو روزه رفته تهران» پیدا کردیش؟ حالا ما کجا دنبالت بگردیم؟ آقا محمود! دستت روشد، عکساتو «مریم بانو» دید.
گفتى «آره، عاشقش شدم، من از این دنیاى خرید و فروش و معامله بیزارم، بیزار، من عشق مىخوام، عشق»… حالا پیدا کردی؟
یادته براى على عابدینى مىخوندی: «باز نمىدونم واسه چی/ همه دنیا روگشتى پى شون/ ترسیدى بهشون/ وقتى پیدا شد و برگشتى خونه/ مونست تنهایى بود و انتظار/ آخ که چه زجرى کشیدى على جون/ تو همون تنهایىهات بود که به راهت رسیدی»…
راستى رسیدی؟ «اینک زایش من از پس دردى چهل ساله در دامن تو که اطمینان است و پذیرش است، که نوازش است و بخشش است» حالا «تو راز فصلها را مىدانی» مىدانى که «خاک پذیرنده، اشارتى است به آرامش» اما حال ما را هم مىدانی؟ «حال همه ما خوب است، اما تو باور نکن» خوانده بودیش، یادت هست؟ خودت بگو: «پس همه اون زمزمهها، زندگیا، عشقا… دروغ بود؟ همش دروغ بود؟»…
با آن لحن ناباور و تلخ، به مهشید زل زدى و گفتی، بغض کرده بودی، یادت هست؟ حالا ما هم بپرسیم؟ «یعنى همش…؟ دیدى این همه سگ دو زدى و چمدان نویسنده را که زده بودى پیدا کردى از دست هزار تا مال خروکس و ناکس، اما نویسنده مرد، پرید، «کیمیا» آمد، شکوه و فروغ و دایى نگران، «چرا اومدی؟ مگه نگفتیم همون جا بشین؟… آخر آقاهه رفت؟ اِ کجا رفت؟ هیچى نگفت، رفت»…
رفتی؟آنقدر بىخبر؟ «جستى تو حوض نقره»؟ صداى تو مىخواند هنوز: «یادته، ماهو سالو مى دیدیم که چروکهاى درشت، رو صورت یادگاریا مىکشیدن؟ … مىشه همپاى ثانیهها دوید و رفت… آره، مىشه عطر بهار نارنجو پیدا کرد و پرید و رفت… رفت» «مرادبیک» راهزن، جنگلى شد، رفت «رضا» گندم پاشید لب پنجره رو به حرم، پاکتو انداخت تو سطل، ساکشو بست و رفت. «حمیدهامون» زد به دریا، تطهیر شد، بى اینکه برگدد، بى اینکه «على عابدینی» على جونى با تور بگیردش از آب، نگاه کن! کفترها لب پنجره قیامت کردهاند، صداى تو مىخواند: « على کجاست رو طاقچه/ چى مىچینه/ آلوچه/ آلوچه باغ بالا/ جرات دارى بسمالله…»
کجایی؟ «من توى این تاریکیاى ته آبم به خدا / حرفهامو باور کن علی، ماهى خوابم به خدا» … «مصطفی» بودی، توى «شکار» شب، کنار آتیش، بیابون، با احمد دردل مىکردی: «چند تا ستاره تو آسمونا هستن که هرجا برم همیشه با منن «بعد گفتی: «آره دیگه، اینم از دردل ما» … تموم شد درد دلات؟ «یادت مىآید رفته بودی/ خبر از آرامش آسمان بیاوری؟» … یادت هست با اون اسلحه برنوى قدیمی، ازون بالا، مهشیدو که نشونه گرفتى تو همون حال گفتی: «لاکردار، اگه مىدونستى چقدر دوست دارم!»… اگر مىدونستى چقدر دوست داریم لاکردار! یعنى همه اون عشقا، زمزمهها، زندگیا …؟ «اینجایى تو؟ مىدونى چقد گشتم تا پیدات کردم؟…
توى «عبور از غبار» یادت هست؟ راستى کجایی؟ «معناى یافتن را در طعم از دست دادن دریافتهایم» نسرین، پارتیتور و برات آورد بابایی؟ «مادر چه مهربونه، درد منو مىدونه، بىعذر و بى بهونه، قصه برام مىخونه»… «محمود» ، «محمود» «یک بار براى همیشه» کجایی؟ بیا «زهرا» رو از تواون دخمه لعنتى تو ناصرخسرو بکش بیرون، لامصبا دارن مىکشنش، درد داره، با اون لکنت زبون قشنگت بازم باهاش حرف بزن… «سهم ما هم فقط یک یادت بخیر ساده، وداعى در بین نیست که این آغاز سلام است»
کجایى رفیق «مى دونى الان همه چى شده جنس بنجل، بد بازاریه، دیگر هیچى اصلش گیر نمیاد، بد زمونهای، دیگه لوطى گیر نمیاد» … «عامو»، «عمو رحیم» «اتوبوس شب»، گفتى و گریه کردی: «بردش سر به نیستش کنه بنده خدارو» زار زدى و گفتی، بعد دستتو گذاشتى روى بوق بعد اسلحه گرفتى دستت و : «انا پیرمردم لکن بى رحممها! لاتحرک دیگر را!» بعد روکردى به عیسی: « ببین اینجا دیگه فرمانده یعنى مو! مفهوم یا مف ناهوم؟!» آقاى «رضا رضایى منش» چه عاشقانه کذشتى از «کیمیا» ، واى ازون نگاه آخرت … آقاى «عادل مشرقی» آخر به عشقت رسیدی؟
آقاى «گشتاسب» هفت خط پشت هم انداز مردرند!… چه قشنگ «سارا» رو تهدید مىکنى وسط تیمچه بازار فرش فروشا، با اونهمه قالتاق بازى و پدرسوختگى هى دارى خط و نشون مىکشی، شدى یه آدم رذل درست و حسابی! اما بازم دوست داشتنى لاکردار!… «اسمش این نیست، شما که ماهی، سردستهای، رئیسی، براى خودم درددل مىکنم»
آقاى « احدمیثاق» گفتی: «مى خواى خر مرد رند باشید؟ نمىشه! بین این همه آدم زرنگ نمىتونى علمدارى کنى که!»… یادت هست؟ «ما تو تاریکى بهتر بلدیم لایى بکشیم، اسمش اینه!»… اما مرگ نه! اسمش این نبود آخر! آقاى «هامون» دوباره فریاد بزن سر مهشید: «تو مىخواى من اونى باشم که تو واقعا مىخواى من باشم؟ اگر من اونى باشم که تو مىخواى پس من دیگه من نیست، یعنى من خودم نیستم»… بذار هیشکى حرفتو نفهمه، بذار على هم اون بالا کار خودشو بکنه، دیدى ازت پرسیدن: طلبى چیزى ازش داری؟
ما که مىدونیم همه این در به دریات، همه این جون کندنات «نود درصدش از فرط عشق بود» یعنى خودت گفته بودی… بگو، باز هم بگو «گفتن اکبر بى سواته، عارشون میومد بگن دائى شون تو کار پشمه، خوبه حالا پشمک فروش نشدیم» ؛ «یارو مدیر کارتینگ نیست که بخ ما نتونیم لفظ قلم، اسمشو صدا بزنیم قهر کرده باشن شازده قشمشیم! دیگه رانندهام واس ما شده ناصرالدینشاه!»… بگو «ماروباش که فردا انترى هم سرخاب و سفیداب مىماله ناز مىکنه واسه ما مىشه مرلین مونرو، نه داش! واسه هر کى قاطى واس ما فقط آبجى فاطی!» … دکتر! پاشو دکتر! سیامک اومده گوله رو از تو پهلوش دربیارى خون خالیه دست تو رو مىبوسه: «دکتر! بیا مرد، داد نزن صاف صدا! اون که داره مىمیره اینجا نمیارنش که، کار ما خلاف نیس گلوله درمیارم شونه کرده تحویل مىدم»
بگو باز دکتر: «از بس که فس فس کردى همه طلاها رو مس کردی!» تو بگو «آخه ما آویختهها به کجاى این شب…» لامصب د بگو آخه!… صداى تو مىآید: «بوى هجرت مىآید»… «و به این کاسه آب، آسمان هجرت خواهد کرد»… کجایى تو «استودیو شهاب» دارى دوبله مىکنی؟ توى «دارینوش» دنبالت بگردیم؟ تمرین دارى سرصحنه «سنگ و سرنا» یا صورتت را سفید کردى و دارى مىروى روى پشت بام تئاتر شهر توى یک کار خیابانى برشتى تا مهرجویى از آن میان تو را ببیند و انتخابات کند براى «هامون»؟ رفتى سر لوکیشن کار جدید، نه؟
راستى از «کشتى کج» که عشقت بود کى دل کندی؟ کجایی؟ توى آن کامیون «احمد» که بند توشد در «شکار» یا از توى «ترن» دارى دست تکان مىدهی؟ کجا غیبت زده «صفا»، کلبه جنگلى تو آتیش زدى بالاخره سوختی؟ یا رفتى دنبال نگاه اون دخترک؟ دنبال زنهاى کوزه به سر، نه؟ دل با یار و سر به کار؟ دارى هایکو مىخوانی؟ «آه اى حلزون، از کوهستان فوجی…» تخته گاز توى جادهها با اون پیکان قراضه گذاشتى دنبال على عابدینى و از خدا معجزه مىخواى یا باز به اون دکتر به قول خودت روانىتر از مریضاش آویزون شدی: «دکتر من دارم فرو مىرم، دارم هدر میرم، ۴۰ سالمه و هنوز هیچ پخى نشدم»… آستینشو ول کن حمیدهامون، بذار بره… اما بگو خودت کجار رفتی…
صداى تو مىخوانn هنوز آقاى خسرو شکیبایى عزیز نازنین، بگو سلام کنم یا خداحافظی، خودت بگو… «حالا خراب از حیات سکوت / میان ذهن من و زیارت تو/ فاصلهاى است … فاصلهاى است”…فاصله ای است….
نویسنده: فرزاد زادمحسن
طراحی از بهرنگ نامداری
تاریخ انتشار :۲۹ تیر ۱۳۹۵