Ad


داریوش ارجمند:

ناخدا خورسید اعاده حیثیت از ناصر تقوایی بود

 

داریوش ارجمند، دارای مدرک لیسانس تاریخ و جامعه شناسی از دانشگاه فردوسی و فوق لیسانس تئاتر و سینما از دانشگاه سوربن فرانسه، با تجربه سال ها حضور در عرصه تئاتر، با بازی در فیلم ناخدا خورشید وارد عرصه سینما می شود. او در نزدیک به جهار دهه اخیر همکاری های ارزشمندی با کارگردان های مطرحی داشته و کوله بازی از بازی های به یادماندنی را روی شانه اش دارد. داریوش ارجمند بخش مهمی از هنر متعالی بازیگری در دهه های اخیر است. بازی او در نقش ناخدا خورشید یکی از بهترین بازی های به یادگار مانده در تاریخ سینمای ایران است. این گفتگو به همین بهانه با او انجام شده است

بابک صحرایی

 

 

 

 پس از متفی شدن ساخت سریال کوچک جنگلی، ناصر تقوایی به فاصله کوتاهی ساخت ناخدا خورشید را آغاز می کند. پروژه عجیب و بزرگی که قرار بود شما نقش میرزا کوچک خان را در آن بازی کنید. کمی از آغاز شکل گیری ساخت ناخدا خورشید بگویید.

 

بسم الله الرحمان الرحیم. بخشی از آغاز شکل گیری ناخدا خورشید به زمان ساخت سریال کوچک جنگلی برمی گردد. آقای تقوایی در زمان ساخت این سریال از سوی دوستانش و کسانی که به او ارادت داشتند مورد هجمه و بی مهری و اتهام زیادی قرار گرفت. برخی شان را خدا رحمت کند و برخی شان هم که دیگر پیدا نیستند. من شاهد همه مسائل بودم. از اوائل شروع ساخت آن سریال همراه آقای تقوایی بودم تا صبح روزی که از کوچک جنگلی خداحافظی کرد و به داخل چادر من در کمپ رشت آمد و گفت: «داریوش پول داری؟» گفتم: «بله کیفم داخل کشو است.». کیف من را باز کرد. فکر می کنم داخلش حدود شصت هزار تومان بود. یک پنجاه تومانی یا صد تومانی برداشت و گفت: «من دارم می روم. حتی پول صبحانه ام را هم نمی خواهم توسط این ها پرداخت شود» و رفت که رفت. بعد از یکی دو ماه خانم شهین بهزادی همسر آقای تقوایی با من تماس گرفت. من مشهد بود. گفت: «بیا هتل هایت کارت داریم». رفتم آن جا و گفت که ناصر می خواهد یک فیلم شروع کند و من را فرستاده که تو را ببرم.گفتم در خدمتم. گفت فیلمی به اسم ناخدا خورشید می خواهد بسازد. من فکر کردم از این فیلم های دریایی است که افسر و ناخدا و این چیزها دارد. آمدم تهران و یکهو سعید (پورصمیمی) را دیدم. زمان ساخت کوچک جنگلی من و سعید سال ها با یکدیگر هم اتاق بودیم و همه جا از جنگل گرفته تا بقیه جاها کنار هم بودیم. گفتم: «قضیه فیلم ناصر تقوایی چیست؟» گفت: «قصه قشنگی دارد و اسمش ناخدا خورشید است». گفتم: «درباره یک افسر یا چنین چیزی است؟». گفت: «نه».

خلاصه قرار گذاشتیم و آقای عبدالله اسکندری آمد و من را گریم کرد و ناصر خان آمد و یک پارچه سفید آوردند دور گردن من انداختند و ناصر من را نگاه کرد و گفت:«دستت را ببر پشتت». من انجام دادم. گفت: «بچرخ» چرخیدم. گفت: «راه برو» راه رفتم. ناصر روانشناس خیلی بزرگی است.آمد من را بغل کرد و در گوشم گفت: «مبارک باشد ناخدا». به این شکل قرار شد که من ناخدا خورشید باشم. بعد سعید آمد من را در آغوش گرفت و شیرینی آوردند و تبریک گفتند. من تازه در آن جا سناریو را خواندم و متوجه شدم که برداشتی از قصه «داشتن و نداشتن» همینگوی است. من هم داستانش را خوانده بودم و هم فیلمش را دیده بودم.

 

فیلمی که هوارد هاکس با بازی همفری بوگارت بر اساس این رمان ساخته را دوست داشتید؟

 

اصلا. تمام منتقدین دنیا هم گفتند بهترین فیلمی که بر اساس رمان داشتن و نداشتن ساخته شده فیلمی است که تقوایی ساخته. نوشته هایشان موجود است.

 

آن زمان به خاطر منتفی شدن ساخت سریال کوچک جنگلی و هدر رفتن و تلاش و انرژی تان به شما آسیب روحی ای وارد شده بود؟

 

خیلی. خیلی. خود تقوایی، جعفر والی، سعید پورصمیمی، همه بچه ها حال بدی داشتند. ما در آن دو سه سال خیلی رنج بردیم.

 

مشخصا می توانید به زخم خاصی که تا سال ها در شما باقی ماند اشاره کنید؟

 

زخم آن اتفاق هنوز هم در من باقی است. می دانید زخمش کجا معلوم شد؟. زمانی که سریال کوچک جنکلی ساخته شد. تازه ما فهمیدیم ناصر چی کار داشت می کرد و این آقا آمد چه گندی زد به این سناریو. یک مشت ریش و پشمی در جنگل راه می رفتند و معلوم نبود چه کار می کنند و سریال هیچ قصه درستی هم نداشت.

 

تعدادی از بازیگرهای اصلی سریال کوچک جنگلی در ناخدا خورشید حضور دارند. به نظر شما آیا ناخدا خورشید به نوعی اعاده حیثیت از کوچک جنگلی است؟

 

اعاده حیثیت از خود ناصر بود. ما رفتیم که از او اعاده حیثیت بشود. خیلی ها می گفتند ناصر تقوایی نمی تواند ناخدا خورشید را بسازد. همان طور که سر کوچک جنگلی می گفتند.

 

از چه جهت؟

 

چه می دانم. هزار تا ایراد بهش می گرفتند. می گفتند ناصر تقوایی بهانه گیر است. ایراد زیاد می گیرد. در حالی که اصلا این جوری نبود. کسی که با تقوایی کار می کند باید بداند که او چه می خواهد. این مساله در تمام سینمای دنیا وجود دارد. وقتی می گوید من پارچه ابریشمی می خواهم نمی توانی پلاستیک ببری. چون سینما لو می دهد. نمی توانی پلاستیک را جای ابریشم به مردم جا بزنی. سینما انقدر وقیح است. با کسی شوخی نمی کند. اصل را از بدل تشخیص می دهد. همان طور که آدم ها را سوا و جدا می کند.

 

در آثار ناصر تقوایی بازیگرها همیشه بازی خوبی دارند. خودش هم جمله ای دارد که می گوید شما در آثار من در بدترین حالت یک بازی معمولی رو به خوب می بینید و هیچ وقت بازی بد نمی بینید. با این وجود در مقایسه با بازی دیگر بازیگرها در آثار ناصر تقوایی، بازی شما در نقش ناخدا خورشید جایگاه ویژه ای دارد و جزئ بهترین بازی ها در آثار اوست. به خصوص که اولین فیلم سینمایی شما هم هست. می خواهم کمی درباره این مساله صحبت کنید. از اینکه نقش را چگونه پیدا کردید و چه چالش ها و دغدغه هایی برای بازی اش داشتید؟

 

می دانید که همیشه هفتاد هشتاد درصد بازی ای که از یک بازیگر می بینید برگرفته از شخصیت خود آن بازیگر است. در همه دنیا این چنین است. باید ببینیم گذشته آن آدم ها چه بوده. شما بازیگرهای بزرگ دنیا را ببینید. مثلا سر لارنس الیویه را نگاه کنید. رابرت دونیرو، آل پاچینو را نگاه کنید. ببینید این ها در گذشته چه بودند. چه کاری می کردند. در چه احوالاتی بودند. آن چشم تیزبین اسکورسیزی یا چشم حساس و تیزبین تقوایی است که بازیگر را کشف می کند. چون سینما، کشف است. چون نور کشف است. یعنی بدون نور شما هیچ چیزی را نمی توانید کشف کنید و به همین دلیل است که خداوند می گوید الله نور السماوات والارض. سینما نور است. یعنی جنگ نور و ظلمت است. پرده سینما یعنی این. بنابراین آدمی که وارد این حیطه می شود شخصیتش خیلی اهمیت دارد. خیلی اهمیت دارد که کی بوده، کی هست و می شود حدس زد که کی خواهد شد. این ها مهم اند. به نظر من برای ایفای نقش ها نستجیر بالله آدم ها مبعوث می شوند. یک بعثتی باید در آن ها پدیدار شود. برانگیختگی ای باید به وجود بیاید. این برانگیختگی از گذشته شان می آید. مثال ساده ای بزنم. چه جوری می شود ناصر ملک مطیعی بعد از آن همه بازی کردن ها و نقش اول ها ناگهان می آید در قیصر به کارگردانی مسعود کیمیایی یک نقشی بازی می کند و برای همیشه جاودان می شود.

 

بله ناصر ملک مطیعی نقش های زیادی بازی کرده اما در ذهن مردم بیشتر از همه نقش هایش با فرمون به یاد آورده می شود.

 

بله. تمام شد و رفت. این اتفاق مربوط به تمام گذشته اش است.

 

منظور شما این است که بخشی از ناخدا خورشید در وجود شما بوده که ناصر تقوایی کشف کرده

 

بله. چرا؟ برای اینکه من سال ها در مشهد زندگی کردم. آن جا دانشگاه رفتم و کار تئاتر می کردم. آن سینمای قبل از آقای تقوایی را هم قبول نداشتم. فردین را به عنوان یک هنرپیشه ایرانی قبول داشتم. سرآمد همه است. همیشه گفته ام که فردین تنها هنرپیشه ای است که بلد است حرف بزند، بلد بخواند، برقصد و همه کاری انجام دهد. عین فرنگی ها. یا نه عین هندی ها. چون آن ها هنرپیشه های بزرگی هستند. هم می توانند بخوانند، هم می توانند برقصند و همه کاری انجام می دهند.

 

یعنی با وجود اینکه شاید فیلم های فردین را دوست نداشته، فردین را بازیگر خوبی می دانید

 

فردین بازگیر بسیار خوبی است. من با نوه اش که دختر خانمی است که سینما خوانده به اندازه چهار تا سی دی درباره فردین حرف زده ام. اوج حرف هایی که زدم در مورد رقص مطربی و سیاه او در گنج قارون است. آن رقص، یک رقص تئاتری تخت حوضی است که من ندیدم کسی به آن زیبایی بتواند اجرایش کند.

 

علاقه به فرم بازی فردین در شما وجود داشته؟

 

نه. من چون بازی را می شناسم به بازی فردین علاقه دارم. چون ریشه های بازی را می شناسم. درسش را خوانده ام. من همه عمرم دنبال این بودم که بازی را بشناسم. من تمام تحصیلم در فرانسه، شناخت بازی بود. یک استادی داشتم که به ما یاد می داد فرق ادا درآوردن با بازی چی است. یک چیزی باید در شما نهادینه شود که حسش کنی و بیانش کنی. فرمولی ندارد. یک اتفاق تجربی و عارفانه است. شناخت است. اینکه نگاه می کنی و می گویی این بازیگر دارد ادا در می آورد.

 

آیا به یاد دارید که زمان بازی در ناخدا خورشید به چه مسایلی فکر می کردید که باید در بازی خود لحاظ کنید

 

من هیچ الگویی در ذهنم نداشتم. همه الگو را از آن چه که ناصر نوشته بود گرفتم. اگر الگو می داشتم نمی توانستم این نقش را پیدا کنم.

 

قبل از فیلمبرداری با ناصر تقوایی تمرینی داشتید؟

 

نه. اصلا.

 

چون ناصر تقوایی معتقد است که قبل از فیلمبرداری نباید با بازیگر تمرین کرد

 

فقط برای لهجه یک جنوبی را آورد که با من تمرین کند. همانی که در قهوه خانه گرامافون می فروشد و او با ما لهجه کار می کرد.

 

قرار بود ناخدا خورشید با صدای سر صحنه ساخته شود و بعدا تصمیم بر این شد که دوبله شود؟

 

نه. آن موقع امکان صدا سر صحنه گرفتن وجود نداشت با این وجود لهجه را تمرین می کردیم. آقای منوچهر اسماعیلی عین خود من حرف زده.

 

در صورتی که اگر شما با لهجه جنوبی نمی زدید هم در دوبله مشکلی پیش نمی آمد. این یکی از آن حساسیت های جالب ناصر تقوایی است.

 

بله آقای منوچهر اسماعیلی به راحتی صحبت می کرد. ایشان دوبلور بسیار بزرگی است و من هم روی قضیه دوبله خیلی حساس هستم. آن زمانی که من در مشهد زندگی می کردم و اینجا فیلم بازی می کردم امکان این را نداشتند که بعد از فیلم من را برای دوبله کردن نقشم بیست روز یک ماه اینجا نگه دارند. بودجه اش را نداشتند. برای اینکه باید یک هتل یا محل اقامت برایم اجاره می کردند. من هم زیاد برایم اهمیت نداشت. می رفتم. ولی بعد که صدا سر صحنه آمد، از پرده آخر، فیلم واروژ کریم مسیحی، پرویز آبنار آمد، هاش اف آمد، دیگر مساله دوبله درباره من تمام شد. از آن به بعد دیگر اجازه ندادم کسی به جای من حرف بزند. اصلا شرط اولم با کارگردان و تهیه کننده همین بود. صدا سر صحنه که شد عالی بود. سر فیلم اعتراض اسحاق خانزادی قیامت کرد. مسعود کیمیایی کیف می کرد. نمی خواهم از خودم تعریف کنم. امکان تکنینکی ضبط صدا آمده بود و من دیگر با صدای خودم در فیلم دیده شدم.

 

اولین سکانس ناخدا خورشید که فیلمبرداری کردید را به خاطر دارید؟

 

اولین سکانسی که ضبط کردیم سنگین ترین و مشکل ترین سکانسی بود که ناصر شروع کرد. صحنه ای که من در حیاط روی تخت خوابیدم. دلیل اینکه اول این سکانس را ضبط کرد این بود که خانم پروانه معصومی باید به تهران برمی گشت. داستانی داشتیم. با تهیه کننده و گیرآوردن دشداشه ای که من باید تنم می کردم و مسایل دیگر. ناصر همه فیلم ها و آثارش را با رنج ساخته. به خصوص فیلم های بعد از انقلابش را. این سکانس دیالوگ های بسیار زیبایی دارد. دیالوگ هایی که برای ارنست همینگوی نیست و خود تقوایی نوشته. جمله های این سکانس خیلی زیبا هستند. یک مانیفست عجیبی است. مثلا از زبان ناخدا خورشید می شنویم که می گوید: «تا زمانی که زن و بچه خواجه ماجد توی این شهر نون می خورن زن و بچه منم باید بخورن. من نمی دونم قانونو کی نوشته ولی می دونم قانونی تو دنیا نیست که آدمیزادو گشنه بخواد». این ها در قصه نبوده و تقوایی نوشته.

 

یادتان هست فیلمبرداری این سکانس چند ساعت طول کشید؟

 

من در فیلم ناصر تقوایی هیچ پلانی را بیشتر از یک یا نهایتا دو برداشت بازی نکردم. یکی از محاسن تقوایی این بود که کاری به کار بازیگرش نداشت. نگاه می کرد. یک انرژی ای از چشمانش به آدم می رسید که نمی توانستی ازش فرار کنی. یک روزی از من سئوالی پرسید که جوابش منفی بود. گفتم: چرا می گی نه. گفتم چی بگم. گفتم بگو نچ. خودش نچ گفت و حالت ادا کردن آن را بهم نشان داد. قبل از شروع فیلمبرداری صحنه ها بهم گفت هروقت ازت پیزی پرسیدم و جوابت نه بود به همین شکل بگو نچ. تا آن صحنه ای که علی نصیریان (مستر فرهان) به من گفت که این تبعیدی ها را قاچاقی از دریا رد کنیم و من گفتم نه نمی تونم. تقوایی پای دوربین نشسته بود. گفت: داریوش، نچ. من هم به نصیریان گفتم نچ. نمی تونم. می خواعم به شما بگویم تقوایی به طور غریبی، روانشناسانه با هنرپیشه اش برخورد می کرد. بازیگر گاو نیست که شیرش را بدوشی و بگویی بازی خوب ازش گرفتم. خامه خوب ازش گرفتم. در شرایط مناسب و احسنت قرار دادن بازیگر برای اجرای آن چیزی که می خواهی مهم است. این که بازیگر را به نقطه ای که می خواهی برسانی.

 

فیلبمرداری ناخدا خورشید چند ماه طول کشید؟

 

خیلی طول کشید. نزدیک شش ماه. انقدر طول کشید که مثلا آقای نصیریان خسته شد و رفت. بعد یکی دو سه تا از پلان ها هست که پیرهنش را تن شخص دیگری کردند و از دور فیلم گرفتند. با تمهیداتی که خود ناصر بلد است.

 

یعنی نقشی که علی نصیریان بازی می کرد حضور بیشتری در قصه داست و به خاطر رفتنش نقش مستر فرهان کوتاه شد؟

 

نه. یک صحنه ای بود که کشته می شد. آن صحته را تا تیر خوردنش بازی کرد. قبل از آن یک صحنه هایی بود که با لنج می آمد و پول من را می داد. پلان های رابط مانده بود. برای این صحنه ها پیرهنش را تن کسی کرد و آن شخص بازی کرد. حتی توی آب افتادنش هم یک کس دیگه پیرهنش را پوشید و بازی کرد که اصلا در فیلم هم معلوم نمی شود. آقای نصیریان واقعا خسته شده بود. شرایط دشواری داشتیم.

 

می شود بخشی از این شرایط دشوار را شرح بدهید؟

 

یکی از شرایط دشوار ما تهیه کننده ای بود که فیلم داشت.

 

آقای هارون یشایایی؟

 

نه آقای یشایایی که آمد و فیلم را جمع کرد. دو تا رفیق اصفهانی بودند که سینمایی در اصفهان داشتند. پول فروش شب به شب فیلم شان در سینما را می آوردند و خرج فیلم می کردند. یک موقع هایی می شد که اصلا پول نداشتند. مثلا آن پاکتی که سر آن تبعیدی جذامی گذاشته می شد. ناصر من را با محمدی (تهیه کننده) فرستاد بازار گفت بروید چند تا پاکت کاغذی میوه بخرید بیاورید. ما رفتیم به بازار کنگ و فقط یک الکترکی آن نوع از پاکت ها را داشت. گفت دانه ای پنج تومان. تهیه کننده گفت: «چه خبره بابا» و به من گفت بیا بریم. گفتم: «بیست تا از اینا بخر دیگه گیر نمیاریما». رفتیم هرچی گشتیم دیگر پیدا نکردیم. گفتم: «بیا بریم از همون الکتریکی بخریم» گفت: «نه گرونه. بریم خودمون درست می کنیم». رفتیم در یکی از این انبارهایی که سیمان فله می آوردند و آن جا پاکت می کردند. به همین خاطر پاکت سیمان زیاد بود. پرید در آن خرابه و از آن پاکت ها برداشت تا خودش آن چیزی که نارصر می خواست را درست کند. ناصر گفت این ها به درد نمی خورد. من پاکت میوه می خواهم پاکت گرافه. برگشتیم به همان الکتریکی که گفت پاکتی بیست و تومن. گفتیم تو که گفتی پنج تومن. گفت الان می گم بیست و پنج تومن. برید برگردید می شه پنجاه تومن. سر همین قضیه فیلمبرداری دو روز عقب افتاد. به تهیه کننده گفتم ببین دو روز فیلمبرداری و اجاره دوربین و خورد و خوراک و دستمزدها و همه این ها را حساب کن. خیلی بیشتر ضرر کردی. به نسبت اینکه آن پاکت ها را به قیمت پنج تومان می خریدی. اقتصاد سینما چیز ساده ای نیست. چون تو با زمان کورس داری. مسابقه ات با زمان است.

 

در مصاحبه ای از ناصر تقوایی خواندم که عمده صحنه هایی که در شب در دریا می گذرند در روز فیلمبرداری شده و اصطلاحا با نور پردازی تبدیل به شب شده اند. خاطره ای از این صحنه ها دارید؟

 

تقوایی یک تکنسین بزرگ سینماست. فیلبمرداری بلد است. گریم می داند. همه چیز را خوب می داند. از جلال معیریان باید بپرسید. رنگ موی من را در میرزا کوچک خان قبول نمی کرد. من در یک روز هفت بار دکولره شدم. موهای من ریخت سر آن سریال. چون آن رنگ زیتونی ای که می خواست و رنگ موهای میرزا بود در نمی آمد. می دانید بالاخره چه کار کرد؟ من گریم که می رشدم، با ریش، من را می برد می ایستاند بغل بچه هایی که در ماسوله بودند. شمالی ها. به جلال می گفت: «ببین من نباید بفهمم که این یکی دیگه س».

 

سر گریم ناخدا خورشید چطور؟

 

آن جا نه. چون ناخدا خورشید گریم پیچیده ای نداشت. ولی سر سربندش و این ها حساس بود. در تمام صحنه ها سربند من را خودش می بست.

 

چون خودش جنوبی است

 

بله. بلد بود. تمام لباس های کوچ جنگلی را خودش نظارت می کرد. ما یک اسلحه ساز داشتیم. فشنگ هم درست می کرد. آن جا یک مشت تفنگ ورندل داشتیم. مال ۱۹۱۵ و آن موقع ها بود. آن ها فشنگ نداشتند و آن پسر برایشان فشنگ درست می کرد. یک روز در کمپ داشتیم می رفتیم. داخل کمپ یک زمین فوتبال بود که داخلش یک ساختمان هایی درست کرده بودند و من و سعید (پورصمیمی) در یکی از اتاق هایش بودیم. ما داشتیم راه می رفتیم دیدیم تفنگ ساز آن سر دم کارواش ایستاده. تقوایی گفت آقا این فشنگ های تفنگ های ورندل چی شد. او دست کرد در جیبش و یک سری فشنگ درآورد و گفت حاضره ناصر خان. یک خورده از دور نگاهش کرد و گفت: «اون فشنگ برنوئه». از صد متری فشنگ را تشخیص داد. پسره گفت: «آقا یه مو از عزرائیل به تن اینه». گفتم: «این بلده نمی تونی سرشو کلاه بذاری». شما نگاه کن. جز من و خانم معصومی و علی نصیریان و فتحعلی اویسی و سعید پورصمیمی، دیگران هیچکدام بازیگر حرفه ای نبودند. ببین چه بازی هایی ازشون گرفته.

 

خاطره ای از تصحیح کردن بازی یک بازیگر توسط ناصر تقوایی سر صحنه فیلمبرداری دارید؟

 

بله خیلی زیاد. با پورصمیمی، با فتحعلی اویسی. با همه. لحظه های عجیبی داشتیم.  گفتم که روانشناسانه برخورد می کرد. مثلا فتحعلی اویسی سناریو اش را نیاورده بود. ناصر سناریوی خودش را به او داد. خاطره ای دارم از روزی که می خواستیم آن صحنه ای را بگیریم که من برمی گشتم بعد نصیریان می گفت برگشتی ناخدا و من می گفتم نه رایم برگشت. صحنه ای که نصیریان و اویسی در ایوان نشسته اند. مهم ترین دیالوگ های فتحعلی اویسی در آن جاست. یک درگیری با من دارد و بعد یک تفسیری ارائه می دهد از محله که در آن زندگی می کند. می گوید: «اینجا آخر دنیاست. هر کی پا داشته گذاشته رفته از اینجا». دیالوگ های خیلی زیبایی هستند و فتحعلی اویسی هم خیلی خوب اجرا کرد. وقتی ما وارد صحنه شدیم ناصر به فتحعلی اویسی گفت که سناریوی من را بده. فتحعلی اویسی گفت: «ناصرخان سناریوی شما رو نیاوردم». ناصر بدجور بهش پرید. فتحعلی اویسی رفت پشت خانه نشست. بلوزش را هم درآورد و با نیم تنه لخت آن جا نشسته بود. خلاصه فیلمبرداری می خواست شروع شود و ناصر به من گفت که بگید آقای اویسی بیاد. من فهمیده بودم که حال فتل (نامی که دوستان فتحعلی اویسی صدایش می کنند) خیلی بد شده. رفتم گفتم: «فتل پاشو بیا». با عصبانیت گفت: نمیاااااام و جمله هایی از روی عصبانیت گفت. خیلی حالش بد بودبالاخره بردمش سر صحنه و بازی شروع شد. دلزدگی فتحعلی اویسی از آن فضا و آن محیط در بازی اش جاری شد و نمی دانی چه بازی ای کرد. در فیلم هست دیگر. نگاه هایش، ایستش، لحنش، عالی بود. بازی تمام شد. ناصر رفت بغلش کرد و در گوشش گفت: «لازم بود فتل». من ندیدم کارگردانی انقدر روانشناسانه با بازیگرش برخورد کند. مثلا شنیدید که آقای کیارستمی از پسری که بازیگر فیلمش است عکس می اندازد و بعد آن عکس را پاره می کند و پسر به گریه می افتد. این ها شگردهایی هستند که بعضی کارگردان ها دارند ولی تقوایی یک چیز دیگر است. من در ایران سه نفر را در این زمینه قبول دارم: علی حاتمی، ناصر تقوایی و بهرام بیضایی

 

درباره بازی بسیار خوب شما در ناخدا خورشید صحبت کردیم. احتمالا بخشی هم بوده که شما به نقش بخشیدید یا اضافه کردید. در این باره کمی صحبت کنید

 

من نزدیک به بیست و هفت هشت سال در مشهد زندگی کردم. خیلی از کارگردان ها از جمله آقای ساموئل خاچیکیان و دیگران آمدند در مشهد فیلم ساختند و اولین کسی را که صدا می زدند من بودم. ولی من نرفتم. دوست نداشتم. اینکه به گفته شما من در ناخدا خورشید خوب بازی کردم اجر صبری است که در کلبه احزان کردم. من بیست و پنج سال خودم را نگه داشتم. تا اینکه ناخدا خورشید بهم پیشنهاد شد.

 

هیچکدام از آن پیشنهادها به شکلی نبودند که شما را وسوسه کنند؟

 

ابدا. اصلا. من مثل یک فنر تا شده بودم که ناصر تقوایی ضامن من را کشید و من فوران کردم. یعنی همه آن تجربه هایی که در تئاتر و بازیگری و ساختن فیلم کوتاه کسب کرده بودم را در ناخدا خورشید به کار گرفتم. من برای فیلم ساختن به سینما آمده بودم نه بازیگری. اما نشد. نگذاشتند. آن قدر آمدند و من را به بازیگری کشاندند که نتوانستم فیلم بسازم. ناصر ضامن من را کشید. البته بقیه هم این کار را انجام دادند. مثلا آقای کیمیایی به من کمک کرده. من یکی از بهترین بازی هایی که در زندگی ام کردم در اعتراض است. موقعی که برای اعتراض در جشنواره فجر به من و آقای کیمیایی جایزه ندادند، خدابیامرزد تونی (محمد زرین دست) در تالار وحدت فریاد کشید و گفت: «چرا به این ها جایزه ندادید؟ در امریکا به این بازی اسکار می دهند». علی ایحال، من تئاتر را آن قدر دوست داشتم که نمی خواستم به سینما بیایم مگر در یک شرایط استثنایی. همین جور که برای بازی در تلویزیون این اعتقاد را داشتم. بعد از کوچک جنگلی دیگر کار در تلویزیون را قبول نکردم. تا امام علی. امام علی هم یک اعتقاد تخصصی من بود. من امام علی را فقط با اعتقاد و دلم بازی کردم. هیچکدام از آن تمهیداتی که در تحصیل و تجربه به دست آورده بودم به کارم نیامد. فقط باید خودم را غرق این دریا می کردم و کردم.

 

اما در ناخدا خورشید به کارتان می آمد

 

در ناخدا خورشید بله. چی بود که به کارم می آمد؟ آن چه که آقای تقوایی در متن به من داده بود. آن چه متنش به من می داد. خیلی مهم بود. آقا تمام گرفتاری سینما و تلویزیون ما متن است. بازیگر نمی داند چی را باید بازی کند.

 

بله درباره ناصر تقوایی می گویند که فیلمنامه هایش «دم دکوپاژ» است

 

درست است. تمام شد و رفت. در کوچک جتگلی می گفت: «این وصیت نامه منه داریوش». کوچک جنگلی خیلی برایش مهم بود. شما نمی دانید فصل هایش چه جوری تمام می شد و چه جوری شروع می شد. قیامت بود.

 

شبیه اتفاقی که درباره مواجهه ناصر تقوایی با فتحعلی اویسی ذکر کردید درباره شما هم رخ داد؟

 

نه. در صحنه ای که من برمی گردم می آیم روی موزیف و نصیریان می گوید برگشتی و من می گویم نه رایم برگشت، در کل یک پلان است. یک سکانس پلان است که ما از اتاق به ایوان می آییم من با نصیریان حرف می زنم و بقیه اتفاقاتی که می افتد. فیلمبردار ما خدابیامرزدش مهرداد فخیمی آمد و ما یک روز کامل بدون اینکه فیلمبرداری کنیم تمرین کردیم. فقط حرکت های دوربین را مشخص می کرد. انقدر با گچ رنگی علامت گذاشته بودند که نگو. چون لنز عوض نمی شد، جای دوربین عوض نمی شد، ما عوض می شدیم. خیلی کار غریبی بود. مثل سکانس افتادن علی نصیریان در آب که بعد به قهوه خانه می آورندش که یک پلان است. بعد از اینکه صحنه ای که گفتم را یک روز کامل تمرین کردیم ناصر گفت: «جمع کنیم بریم فردا می گیریمش». فردا آمدیم، صحنه چیده شد و دوربین آماده شد و من هم گریم شدم و می خواستم بروم روی صحنه که ناصر آمد پیشم. گفت: «داریوش اگه این پلان رو بازی کردی ناخدا خورشید فیلم منی. اگر درست بازی نکردی هم اتفاقی نمی افته و فیلم ساخته می شه اما تو ناخدای فیلم من نیستی». این را گفت و رفت. من همین طوری چشمم دنبال رفتنش ماند. رفتم دنبالش گفتم: «آقای تقوایی من چی کار باید بکنم؟» با یک غیظ مهربانانه ای گفت: «من چه می دونم. من هنرپیشه آوردم» و توپ را انداخت به زمین من. سخت ترین و تلخ ترین لحظات من واقعا آن جا بود. در آن ایوان عین لوستر آویزان از سقف آسمان شده بودم. یاد یک جمله در سناریو افتادم. آن جایی که می گوید: «باید بیایی لب ساحل اینا رو ببری». ناخدا خورشید می گوید: «توی ساحل جلوی اینهمه آدم؟». می گوید:«باشه» و ناخدا خورشید می گوید: «باشه. دل می زنم به دریا». همین جمله را به خودم گفتم. گفتم داریوش دل بزن به دریا. خلاصه اجرا کردم و تمام شد و کات. همه خداحافظی کردند و رفتند. رفتم به هتل. رفتم دم اتاق ناصر. همسرش شهین آمد بیرون. گفتم: «ناصر هست؟ کارش دارم». گفت: «خوابیده». گفتم: «پس من می رم گریمم رو پاک می کنم یه دوش می گیرم و میام. می خوام باهاش حرف بزنم». رفتم دوش گرفتم. اتفاقی هم در حمام افتاد. ناصر یک انگشتری به من داده بود که در تمام صحنه ها دستم بیندازم. در حمام دیدم انگشتر دستم نیست. اعصابم خورد شد. گفتم از دستم افتاده و رفته در چاه حمام. خیلی گشتم و بالاخره در داخل لیف کنفی که داشتم دست کردم و دیدم داخل لیف است. این اتفاق را به نشانه نیکی گرفتم. خلاصه آماده شدم و رفتم داخل راهرو کمی قدم زدم و دوباره رفتم دم اتاق ناصر. در زدم. شهین در را باز کرد. ناصر از خواب بیدار شده بود. به داخل اتاق رفتم. ناصر دم تخت نشسته بود. بهم گفت بشین. کنارش نشستم. گفتم: «ناصر ببخشیدا. به من گفتی اگه این پلان رو بازی کنی ناخدا خورشید فیلم منی و الا نه. بعد هم پلان رو گرفتیم و هیچی نگفتی و راهتو کشیدی رفتی. من الان موندم حیرون. بالاخره من ناخدا خورشید فیلم تو هستم یا نیستم؟ من دارم دیوونه می شم». گفت: «سر کوچک جنگلی واسه کارت های شناسایی مون یک سری عکس انداختیم. یادته؟» گفتم: «آره» گفت: اون جا یه دونه عکس از من گرفتی. داریش؟» گفتم: «آروه تو کیفمه» گفت: «برو بردار بیار». یک عکس شش در چهار بود. رفتم آوردم و دادم بهش. خودکارش را برداشت پشتش نوشت: تقدیم به ناخدا خورشید. ببینید روانشناسی این مرد این است. بزرگی اش این است. من هنوز هم این مرد را تقدیس می کنم. من با همه بزرگان این سینما کار کردم. البته خلقیات ناصر را در بسیاری از کارگردان ها دیدم.

 

چه بخشی اش را؟

 

دوست داشتن هنرپیشه اش را. در ناخدا خورشید یک دست من را می بستند. ناخدا خورشید یک دست داشت. با سعید پورصمیمی رفتیم دست و پا سازی. یک دست برای من ساختند و یک کش و کمربند پهن دورم می بستند و این طهال من از بین رفت. چون دستم را به پشتم می بردند و وسط پاهایم می گذاشتند و با یک کمربند می بستند و یک کش رویش می کشیدند سپس من یک زیرپوش رویش می پوشیدم و رویش دشداشه را می پوشیدم. خیلی رنج بردم. باید می نشستم و پا می شدم و فشنگ می گذاشتم و تیر اندازی می کردم. دست من را که می بستند آرنج من نباید بیرون می زد چون لو می داد که دست دارم. یک روز فیلمبرداری که تمام شد ناصر آمد زد به دست من و گفت خسته نباشی داریوش جان. به دست من که زد من از درد پریدم بالا. برای اینکه این دست من را که می بستند تمام اعصابش تحت فشار قرار می گرفت و گزگز می کرد. گفت: «چی شد؟» گفتم:«هیچی آقا هیچی» گفت: «دشداشه ت رو بزن بالا ببینم چی شده» دشداشه را که بالا زدم دستم ورم زیادی کرده بود. اعصابش خورد شد. یک آقای شمس آن جا داشتیم که گنابادی بود. خدا حفظش کند. از آن به بعد مامور شد که بعد از هر بازی روغن زیتون بیاورد و دست من را ماساژ بدهد که خون مردگی هایش از بین برود. بعد هم گفت وقتی می گویم دوربین دست داریوش را ببندید و به محض اینکه گفتم کات دستش را باز کنید. یک صحنه دیگری داشتم که من با ماشوه (قایق کوچک) به سمت لنج می رفتم. خبلی کار سختی بود برای اینکه طناب آن ور بود و من باید طناب را می کشیدم که ماشوه جلو برود. خیلی سخت بود. یادم هست شهین بهزادی، خدا رحمتش کند، لب آب نشسته بود گریه می کرد. از لای لنج ها رد می شدم و بعد می رسیدم به یک لاستیکی که از لنج آویزان بود و طناب لاستیک را می گرفتم و بالا می رفتم و وارد لنج می شدم. لنج یک دیواره داشت. یک دیواره پنجاه شصت سانتی و با کف لنج اختلاف ارتفاع داشت. وقتی رسیدم بالا فکر کردم هم سطح هستند و پایم را که گداشتم ناگهان به پایین پرت شدم. چون یک دستم هم بسته بود نتوانستم دستم را حائل کنم و با صورت به کف لنج خوردم. ناصر دو تا لنج آن طرف تر کنار دوربین بود. نمی دانم این مرد چه جوری ظرف سه ثانیه خودش را بالا سر من رساند. گفت:«جمع کنید بریم هتل» گفتم: «نه ناصر من چیزیم نیست» گفت: «نه باید بریم حالت خوب نیست» گفتم: «نه ادامه بدیم». می خواهم بگویم همه عوامل برایش ارزش زیادی داشتند. رقیق القلب و مهربان بود. واقعا الان بغض می کنم نمی توانم از خوبی و مهربانی اش بگویم.

 

اگر بخواهید در چند جمله ناخدا خورشید را امروز تعریف کنید، حسی که بعد از ۳۵ سال به ناخدا خورشید دارید، درباره اش چه می گویید؟

 

من فکر می کنم حسم بهش هنوز همان حسی است که از سناریوی تقوایی گرفتم و بازی اش کردم. در زمانی که آخرین صحنه فیلم را بازی می کردیم آقای یشایایی سرمایه گداشته بود که فیلم تمام بشود. نگاتیو محدودی داشتیم، زمان محدودی داشتیم، کامیون لب اسکله بود مثلا رفلکتورها که کارشان تمام می شد در کامیون گذاشته می شدند، هر بخشی از کار که تمام می شد به سرعت وسایلش را در کامیون می انداختند تا به سرعت به بندرعباس برویم و سوار بشویم بیاییم تهران. چون پول نداشتند که حتی یک روز دیگر ما را نگه دارند. خلاصه صحنه آخر که یکی از زیباترین صحنه هاست و آن پلانی که من چاقو را از قلبم بیرون می کشم و آن قابی که از بالا گرفته یک شمایل عجیبی در سینمای ایران است را گرفتیم و تمام شد. همه چیز تمام شد. ناصر گفت: «خسته نباشید» فیلم تمام شد. من از لنج بیرون آمدم. رفتم لب دریا. نشسته بودم سرم را پایین انداخته بودم و های های گریه می کردم. یکی دستش را روی شانه من گذاشت. نگاه کردم دیدم ناصر است. گفت: «بلند شو. بلند شو». گفتم: «ناصر خان ناخدا مرد خیلی خوبی بود. خیلی دوسش داشتم» گفت: «آره. دوسش داشتی و خوبم بازیش کردی. پاشو بریم». آرامم کرد و تمام شد

 

به عنوان آخرین سئوال ناصر تقوایی را در چند جمله تعریف کنید

 

ناصر تقوایی یک انسان کامل است. او نویسنده، سناریست، کارگردان، طراح صحنه، متخصص اسپشال افکت، منخصص گریم، متخصص سواری، منخصص شناخت حیوانات برای فیلم و در کل دارای دانش عجیبی است. حتی در حوزه مذهب دانش بالایی دارد. در میان کارگردان ها، حتی آن هایی که آثار مذهبی ساختند هیچکس را ندیدم که اندازه تقوایی مذهب بشناسد. یک سناریو دارد به نام «انسان کامل». نگداشتند بسازد. همیشه جلوتر از زمانه اش است. کاغذ بی خط را نگاه کنید. ده سال جلوتر از زمانه اش است. اینهمه کار طنز در این مملکت ساخته شده. به قوزک پای دایی جان ناپلئون رسیدند؟ نرسیدند. البته که متن خوبی داشته اما متن خوب را خیلی ها داشته اند اما نتیجه اش خوب نشده.

 

 

 

 

 

 

 

تاریخ انتشار :۲۲ مرداد ۱۴۰۰

مطالب مرتبط



شما هم یک دیدگاه ارسال کنید
 

نام




یادداشت آرشیو

  • مرگ آلن دلون؛ روزگار سپری شدن زیبایی های ناب

    تریبون هنر _ بابک صحرایی: آلن دلون، یکی از نمادهای زیبایی جهان بود. مرگش به یادمان می رود که ما در روزگاری سپری شده زندگی می کنیم، روزگاری سپری شدن زیبایی های ناب. مرگ آلن دلون هشدار زندگی است. انگار زندگی فریاد می زند: آهای، حواست باشه. آلن دلون هم […]

  • یادداشت بابک نوری برای سعید راد
    یادداشت بابک نوری برای سعید راد
    دیگر از آن نسل طلایی کسی نمانده، جز بهروز خان

    تریبون هنر _ بابک نوری: اگر اون جوری که سینما رو به دو بخش قبل و بعد از انقلاب تقسیم می کنند نگاه کنیم خیلی از ماها با قهرمانها و ضدقهرمانهای سینمای قبل, عاشق و شیفته سینما شدیم و با اون‌ها مشق سینما کردیم … بهروزخان وثوقی ، ناصرخان ملک […]

  • سید جواد یحیوی؛ مجری ممنوع‌الفعالیتی که بازیگری پر کار شد

    تریبون هنر: حالا دیگر دیده شدن نام سید جواد یحیوی به عنوان بازیگر تئاتر اتفاقی تازه نیست چراکه او در این سال‌ها حضور مداومی روی صحنه داشته است. سید جواد یحیوی که نسل جدید تماشاگران شاید خاطره چندانی از اجراهایش در تلویزیون نداشته باشد، در پی ممنوعیتی که سال‌ها پیش […]

  • نامه علیرضا داوودنژاد به عطاران، پیروزفر، طناز طباطبایی، ترلان پروانه و زهرا داودنژاد

    تریبون هنر: علیرضا داودنژاد درباره اکران افتتاحیه فیلم سینمایی «مصائب شیرین ۲»نامه ای را خطاب به رضا عطاران، پارسا پیروزفر، طناز طباطبایی، ترلان پروانه و زهرا داودنژاد منتشر کرد. به گزارش تریبون هنر،چهارشنبه سپری شده ۴ مرداد ماه در پردیس سینمایی «ایران مال» مراسم افتتاحیه فیلم «مصائب شیرین ۲» در […]

  • مینی سریال «بچه گوزن»؛ روایت هیجان انگیز یک رابطه سادومازوخیسمی

    تریبون هنر _ بابک صحرایی: سریال «بچه گوزن» داستان واقعی یک رابطه سادومازوخیسمی (آزارگری و آزارخواهی) است. مرد و زن هر دو گرفتار این بیماری روانی اند با این تفاوت که مرد ظاهری عادی و معمولی دارد اما به اندازه زن که رفتارش بیانگر آشفتگی روحی اش است، بیمار است. […]

Ad
Ad
Ad
Ad
Ad
Ad
Ad