نقد سریال می خواهم زنده بمانم به قلم بابک صحرایی _ مجله فیلم امروز
تریبون هنر _ بابک صحرایی: سریال «می خواهم زنده بمانم» (شهرام شاه حسینی) با استقبال خوبی مواجه شده. دارای مولفه های جذب مخاطب است. قصه ای پرکشش دارد با شخصیت هایی که همذات پنداری ایجاد می کنند و بازیگرهای توانایی که به خوبی از پس ایفای نقش ها برآمده اند.
جذب مخاطب دلایل پیچیده و در عین حال ساده ای دارد. ذهن انسان به تفسیر طبیعی و ساده مفاهیم گرایش دارد و استفاده از شعور عام و زمینه مشترک اجتماعی همیشه از مهم ترین مولفه های جذب مخاطب بوده اند. اتفاقی که بنیانی پدیدارشناختی دارد. برای بنیانگذاران این مبحث ادموند هوسرل تا موریس مرلوپونتی، مفهوم آگاهی تعریف مشخصی دارد. یعنی فرآیندی که شامل به خاطر آوردن، درک کردن، فهمیدن و ارزیابی کردن ظاهر و عمق موضوع است. این اتفاق به خوبی در «می خواهم زنده بمانم» رعایت شده. مخاطب میانسال شرایط اجتماعی دهه شصت را به خوبی به خاطر می آورد و همزمان به آن حس نوستالژیک دارد. از طرفی واکنش های شخصیت ها در آن بستر زمانی را درک می کند. حالات و روحیات شخصیت ها را می فهمد و در ادامه به راحتی به ارزیابی لازم برای درک و همذات پنداری با قصه و شخصیت ها می رسد. در این مسیر عواملی مثل کارگردانی خوب، بازی های خوب و موسیقی دلنشین سریال نیز به مخاطب برای طی کردن این مسیر کمک می کنند.
هنری جیمز می گوید: شخصیت چیست جز تحقق حادثه؟ و حادثه چیست جز تحقق شخصیت؟
می خواهم زنده بمانم از این منظر داستانش را به خوبی شروع می کند. داستانی که با تکیه بر موجبیت و روابط علت و معلولی به سرعت طرح می شود و مخاطب را درگیر می کند. سه قسمت ابتدایی سریال بر خلاف روال خیلی از سریال های سال های اخیر، حوادث اصلی را به سرعت بیان می کند، شخصیت هایش را با پردازش خوبی معرفی می کند و جدال قصه آغاز می شود.
به عنوان مثال در اولین سکانس قسمت اول به بهانه بازجویی هما (سحر دولتشاهی) و نادر (پدرام شریفی) توسط گشت کمیته، این دو شخصیت به شکل خوبی به مخاطب معرفی می شوند و طبقه اجتماعی و علایق و سلایق شان و احساس عاشقانه ای که به هم دارند روشن می شود. در ادامه رفتن آن ها به مغازه عتیقه فروشی و پسندیدن جعبه موسیقی ای که قطعه ای از چایکوفسکی را پخش می کند و سپس قایق آرزویی که به آب انداخته می شود و در میانه مسیر گیر می کند، مخاطب را از فاجعه احتمالی ای که در پیش است آگاه می کند. سپس با دستگیری پدر هما (بابک کریمی) و وارد شدن امیر شایگان (حامد بهداد) به قصه، مخاطب همچنان منطق داستان را می پذیرد و به خاطر طرح منطقی حوادث، جذب قصه می شود.
در اینجا همچنان کارگردانی خوب و بازی های خوب و موسیقی خوب خود را به رخ می کشند. حتی شخصیت های فرعی مثل عمو اصلان (عزت الله مهرآوران) و دوست پدر (سلمان خطی) که مدام در حال فیلمبرداری از جشن است نیز به میزان کافی جذابیت دارند و به شکل گیری بستر زمانی و احساسی قصه و روابط بین شخصیت های اصلی کمک می کنند.
شکلوفسکی می گوید:
وقتی حوادث بر مبنای روابط علت و معلولی آشنایی به پیش می روند مخاطب بدون مقاومت منطق داستان را می پذیرد.
بر همین اساس «می خواهم زنده بمانم» با سه قسمت اولش موفق می شود که مخاطب را منتظر تماشای قسمت های بعدی و آگاهی از سرنوشت شخصیت هایش نگه دارد.
در ادامه دسیسه و به اصطلاح آنتریگ داستان به خوبی توسط امیر شایگان طرح می شود. یکی از نشانه های داستان خوب، طرح مناسب دسیسه و توطئه و فریب خوردن ناگزیر شخصیت ها به خصوص قهرمان هاست. نیرنگی که به خوبی جدال قهرمان و ضد قهرمان را آغاز می کند و حتی باعث تعویض موقعیت این دو هم می شود.
شروع جدال و رسیدن آن به اوج و نقطه عطف، پیرنگ داستانی آشنایی دارد که هنوز بعد از تکرار در فیلم ها و سریال های مختلف، جذاب است. سوژه پردازی خوب باعث جذابیت این پیرنگ داستانی آشنا می شود. قصه مثلث عشقی دو مرد و یک زن و قربانی شدن زن به خاطر دفاع از خانواده یا عشق اصلی، قصه ای آشنا و تکراری است. نمونه نزدیکش می تواند سریال شهرزاد باشد. مثلث عشقی شهرزاد (ترانه علیدوستی)، فرهاد (مصطفی زمانی) و قباد (شهاب حسینی) به قدری شبیه مثلث هما و نادر و امیر است که هر مخاطبی به سرعت به یاد شهرزاد می افتد. در آنجا شهرزاد به خاطر نجات فرهاد از مرگ و حفظ موقعیت پدرش در دستگاه بزرگ آقا، تن به ازدواج با قباد می دهد و در ادامه عشق و عاطفه هم بین او و قباد شکل می گیرد و فرهاد تبدیل به عنصری مزاحم می شود. در می خواهم زنده بمانم اتفاقی مشابه با کمی تغییر رخ می دهد. حالا سئوال اینجاست که آیا این پیرنگ داستانی در «می خواهم زنده بمانم» به خاطر شباهت به سریال شهرزاد، ایراد فیلمنامه و در کل این سریال است؟ پاسخ «خیر» است. شباهت پیرنگ داستانی در برخی شاخه ها وقتی با زاویه دید متفاوت و پرداخت دیگرگونه همراه باشد ایرادی ندارد. در نظر داشته باشیم که مفاهیم جاری در زندگی مردم در اقلیم ها و فرهنگ های مشترک، شباهت ها و گاهی یکسانی زیادی دارند. شبیه این اتفاق را در شعر هم داریم. مبحث «توارد» از این می گوید که دو شاعر در اقلیم و فرهنگ مشترک علایق و سلائق و حتی معضلاتی شبیه به هم دارند و امکان دارد بدون اطلاع از هم شعرهایی بنویسند که نعل به نعل با هم شباهت دارند. مگر مفاهیم جاری در زندگی بشر جز عشق و ظلم و پرستش و آرمان گرایی و تلاش برای بقا و امثال آن، در تمام دوران ها جاری نبوده و فقط رویکرد مردم به آن به اقتضاء زمانه تفاوت نداشته؟ پاسخ مثبت است. بحث میراث مشترک بشر در بخش هایی از همین مساله صحبت می کند.
از سوی دیگر ابداع یک پیرنگ داستانی دلیلی بر نفی استفاده از آن توسط دیگران نیست. مثلث عشقی شیرین و فرهاد و خسرو در منظومه نظامی گنجوی نیز در کلیت شبیه همینی است که در شهرازد و می خواهم زنده بمانم و خیلی قصه های دیگر می بینیم. اشکال در آن جاست که نویسنده ای قصه اش را نعل به نعل با شخصیت پردازی های یکسان و جدال ها و نقطه اوج و نقطه عطف و پایان بندی یکسان از روی قصه ای دیگر بنویسد. هرچند که حتی الهام گرفتن هم در ادبیات وقتی با جهان بینی دیگرگونه ای همراه باشد اشکالی ندارد. مثلا حافظ بیت های زیادی دارد که مستقیما الهام گرفته از خواجوی کرمانی است. شاملو از پل الوار و لورکا بسیار الهام گرفته و فروخ فرخزاد غزلی دارد که مطلعش به شدت شبیه مطلع یکی از غزل های هوشنگ ابتهاج است. آیا می توانیم بگوییم اشعار حافظ و شاملو و فروغ فاقد ارزش ادبی اند؟
چند نمونه:
خواجوی کرمانی: هم چنین رفتن است در عهد ازل تقدیر ما
حافظ: کاین چنین رفتن است در عهد ازل تقدیر ما
خواجوی کرمانی: خرقه رهن خانه ی خمار دارد پیر ما
حافظ: رو سوی خانه ی خمار دارد پیر ما
خواجو: خرم آن روز که از خطه کرمان بروم
حافظ: خرم آن روز کزین منزل ویران بروم
لورکا: مرگ در زخم بیضه نهاد
شاملو: جوجه مرگی فجیع را در زخم به بیضه نشسته است
هوشنگ ابتهاج:
امشب به قصه دل من گوش می کنی
فردا مرا چو قصه فراموش می کنی
فروغ فرخزاد:
چون سنگ ها صدای مرا گوش می کنی
سنگی و ناشنیده فراموش می کنی
در ادبیات داستانی هم چنین نمونه هایی بسیار است. داستان هایی که در برخی جاها پیرنگ های یکسانی دارند اما در کلیت دارای استقلال مضمون و سوژه پردازی متفاوت هستند. قصه قربانی شدن عشق و خواسته های یک دختر از روی ناچاری یا مصلحت اندیشی و رفتنش به سمت عاشق توانمند و ویران شدن عاشق قبلی، قصه ای بس سابقه دار است.
سئوال دیگر مربوط به فیلمنامه در اینجاست که امیر شایگان با موقعیت خاص و ویژه و خوبی که دارد چطور می شود که ناگهان دل به دختری می بازد که برای او دختر خاصی محسوب نمی شود. این اتفاق هم در داستان ها و فیلمنامه های فراوانی دیده شده. عشق در یک نگاه و خطا کردن انسانی هوشیار و هوشمند در برابر یک زن معمولی، از داستان شیخ صنعان تا الان دارای سابقه است.
در یکی از بهترین و تحسین شده ترین فیلم های جان هیوستون به اسم «مردی که می خواست سلطان باشد» چنین اتفاقی رخ می دهد. دنیل (شون کانری) زمانی که در کافرستان به تخت قدرت نشسته و گمان می کنند که از نوادگان اسکندر کبیر است با یک نگاه به دختری معمولی از یکی از قبایل دل می بندد و سر همین عشق به کام مرگ می رود. در پایان فیلم «جنگل آسفالت» به کارگردانی همین جان هیوستون هم اتفاقی مشابه رخ می دهد. در پایان فیلم پروفسور با علم به اینکه می داند هر لحظه امکان دارد به چنگ پلیس بیفتد به خاطر تماشای رقص دختر جوانی که با یک نگاه از او دل برده توسط پلیس دستگیر می شود.
در نمونه دیگر آخرین نواب (الیا کازان) رابرت دنیرو با یک نگاه دل به دختری می بندد که هیچ شناختی از او ندارد و کل داستان بر اساس این عشقی که در یک لحظه شکل گرفته پیش می رود.
در رمان ربه کا نوشته دافنه دوموریه و فیلمی که آلفرد هیچکاک بر اساس آن ساخته، ماکسیم دو وینتر(لارنس الیویه) در یک نگاه دل به ندیمه ساده ای(جوان فونتین) می بازد. ندیمه ای که تا آخر قصه حتی اسمش هم گفته نمی شود
در فیلم دیگر هیچکاک، مارنی، مارک (شون کانری) هم با یک نگاه به مارنی (تیپی هدرن) دل می بندد.
در تمام این مثال ها به جز جنگل آسفالت، مردان قصه جایگاه اجتماعی و اقتصادی و شانیت بالایی دارند و د خترانی به مراتب بهتر از آن هایی که عاشق شان شده اند را می توانند به دست بیاورند.
بر عکس این اتفاق هم بسیار مسبوق به سابقه است. یعنی زنی که جایگاه اجتماعی خوبی دارد و در یک نگاه عاشق مردی می شود که شناخت زیادی از او ندارد. در پرندگان (آلفرد هیچکاک)، ملانی (تیپی هدرن) در گفتگویی کوتاه با میچ (رد تیلور) به او دل می بندد و پرنده ای برای تولد خواهر او می خرد و به دنبالش به شهر دیگری می رود.
این مثال ها فارغ از مثلث عشقی مطرح شده در می خواهم زنده بمانم برای اثبات سابقه عشقی که به سرعت و به اصطلاح در یک نکاه شکل می گیرد آورده شدند.
نمونه برای ذکر کردن بسیار است. از همین رو می شود پیرنگ داستانی «می خواهم زنده بمانم» در شکل گیری مثلث عشقی هما و نادر و امیر شایگان و اتفاقاتی که رخ می دهند را پذیرفت. درست است که جاهایی از فیلمنامه شباهت هایی به داستان های معروفی دارد اما اگر اینگونه به طرح داستان نگاه کنیم دیگر قصه های زیادی برای روایت باقی نمی مانند. قصه هایی که مخاطب با وجود تکراری بودن دوست دارد در فرم و قالب تازه ای ببیند و گاهی با وجود پیش بینی کردن پایان آن ها، همچنان دوستشان دارد. مهم زاویه دید و پرداخت مضمون است که نویسنده های فیلمنامه (پویا سعیدی و پوریا کاکاوند ) در می خواهم زنده بمانم به خوبی از عهده اش برآمده اند.
باید از کارگردانی هوشمندانه شهرام شاه حسینی و بازی های خوب بازیگران هم یاد کرد و به طور مشخص به حامد بهداد، سحر دولتشاهی، مهران احمدی و علی شادمان اشاره کنم. در مورد آزاده صمدی و آناهیتا درگاهی باید در پایان سریال قضاوت نهایی را انجام داد چون شخصیت هایی که بازی می کنند هنوز مشخص نشده چه نقشی در پیشبرد قصه خواهند داشت. با این وجود با پررنگ شدن نقش آزاده صمدی از قسمت شانزدهم می شود منتظر یکی از بازی خوب او در این سریال باشیم. سکانس رویایی اش با حامد بهداد در خانه بعد از آمدن به تهران در قسمت شانزدهم یکی از بهترین سکانس های این سریال است. او با بیان منحصر به فرد و بازی خوبش، به همراه حامد بهداد این سکانس را تبدیل به یکی از بهترین سکانس ها از منظر بازیگری کرده است.
شهرام شاه حسینی با کلوزآپ های به جا، جامپ کات های به موقع و حفظ ریتم سکانس ها، هم قصه را به خوبی پیش می برد، هم احساس و عاطفه مناسب را در تماشاگر ایجاد می کند و هم به بازیگرش فرصت می دهد که به خوبی توانایی هایش را به رخ بکشد. انتخاب های مناسب کارگردان در خصوص بازیگرها یکی از مهم ترین نقاط قوت این سریال است. کارگردان با تکیه بر توانایی بازیگرش شخصیت پردازی هایش را تکمیل کرده. اتفاقی که راه رفتن روی لبه تیغ است. بازیگرهایی که کوله باری از بازی های خوب را همراه خود دارند و قرار است در جاهایی بسیار متفاوت از گذشته خود ظاهر شوند. تفاوت های مهم حامد بهداد و سحر دولتشاهی از یک سو و مهران احمدی که شخصیتی معمولی و فارغ از همذات پنداری را تبدیل به شخصیتی مهم و دوست داشتنی کرده بخشی از این اتفاق است.
حامد بهداد از اولین سکانس حضورش در خانه قدیمی مصادره شده نشان می دهد که قرار است شاهد بازی متفاوتی از او باشیم. او با ایجاد لحن مناسب برای امیر شایگان و تسلط به آن در تمام سریال، پرهیز از مولفه های آشنای بازی هایش و ارائه فرمی تازه از زبان بدن و به خصوص میمیک چهره از امیر شایگان شخصیتی کاریزماتیک می سازد. شخصیتی که با همراهی پردازش خوب در فیلمنامه و کارگردانی درست و گریم مناسب خیلی زود تبدیل به ضد قهرمانی می شود که مخاطب با او همذات پنداری می کند و دلش می خواهد فساد و بی اخلاقی اش را توجیه کند. شخصیتی خاکستری که در رفت و آمد بین خیر و شر است. بهداد در بسیاری از لحظه ها با بازی خوبش خود را حتی از دیالوگ نیز بی نیاز می کند و کارگردان به خوبی از این توانایی او استفاده کرده. این اتفاق حاصل هدایت خوب کارگردان و توانایی بازیگر است. به خصوص حامد بهداد که این سابقه را دارد که پا را فراتر از هدایت کارگردان هم بگذارد.
در «می خواهم زنده بمانم» تمام امکانات برای ارائه یکی از بهترین بازی های بهداد مهیاست و او هم با هوشمندی همیشگی اش به خوبی از این موقعیت بهره برده و تبدیل به یکی از مهم ترین برگ های برنده سریال شده است.
حامد بهداد «خود» تازه ای را به نمایش گذاشته. هم حامد بهداد است و هم با حامد بهداد همیشگی اش تفاوت هایی دارد. به ثمر رسیدن این اتفاق نیز نتیجه تعامل مناسب بین بازیگر و کارگردان، بهداد و دیگر بازیگران، فیلمنامه، چهره پردازی، میزانسن، دکوپاژ و حتی موسیقی است که خیلی وقت ها احساس جاری در صحنه را همراهی و کامل می کند. قطعا این اتفاق نیازمند دارا بودن توانایی های خاص در بازیگر است که بهداد این توانایی ها را به خوبی در اختیار دارد و هرچند وقت یک بار وجه تازه ای از آن را به نمایش می گذارد.
سحر دولتشاهی نیز حضور موفقی در «می خواهم زنده بمانم» دارد. او توانسته گذار یک دختر معمولی به دختری جسور در دفاع از پدر، گذار از دختر جسور به یک قربانی برای نجات پدر و در ادامه حفظ جسارت در عین قربانی شدن را به خوبی به نمایش بگذارد. او بدون تغییر چهره پردازی تنها با تکیه بر توانایی های بازیگری تغییرات بنیادینی را که در شخصیت نقشی که ایفا می کند به وجود می آید، به عینیت رسانده. نگاه های نافذ و معنادار، کنترل هوشمندانه میمیک چهره و بازی با آن برای بیان بغض ها و شکست ها و حتی شادی هایی زودگذری که در بین ویران شدن هایش برایش پیش می آید از مشخصه های مهم بازی او در این سریال است. چقدر خوب است که هما شیون نمی کند و عجزش را با تغییر نگاه و لحن و حتی راه رفتنش به مخاطب منتقل می کند. اتفاقی که قطعا با هدایت مناسب کارگردان و شخصیت پردازی خوب جاری در فیلمنامه همراه بوده است.
مرلوپونتی می گوید ادراک وابسته به جسم است. یعنی هیچ ادراکی بدون آن که جسم در موقعیتش قرار بگیرد، به تکامل نمی رسد. او می گوید ما گشوده به روی جهانیم و در عین حال مندرج در آنیم. ادراک «نزدیکی مطلق» ما به چیزهاست و در عین حال دوری چاره ناپذیر ما از آن ها. بنابراین بدنمندی و ادراک همانند هستی و زمان، حقیقت و معرفت یا عشق و مرگ معماهایی نیستند که روزی روزگاری بتوانیم آن ها را حل یا منحل کنیم بلکه سرچشمه مسائل و معماهایی هستند که وقتی می کوشیم درباره آن ها تامل کنیم سر بر می آورند. به همین خاطر ادراک خیلی وقت ها حالتی از اندیشه نیست. بلکه اساسی تر از آن است. در حقیقت اندیشه مبتنی بر ادراک و مستلزم آن است. این نظرات مرلوپونتی می توانند بسیاری از واکنش ها و تصمیمات هما حقی را توجیه کنند و سحر دولتشاهی به خوبی این ادراک حاصل از اتفاقات را با بازی خوبش به نمایش می گذارد. او در بزنگاه های تقدیرش پا به پای تغییر زندگی اش تغییر می کند و این تغییرات را به خوبی در زبان بدن او می بینیم. اتفاقی که داستان سریال به شدت به آن نیاز دارد وگرنه با اندک قصوری، هما حقی همذات پنداری مخاطب را از دست می داد. بازی خوب سحر دولتشاهی باعث شده کاتارسیس جاری در تراژدی قصه به خوبی عیان شود و مخاطب با ترس و شفقت لازمه او را همراهی کند.
در تعریف حضور (در بازیگری) با تکیه بر آرای مرلوپونتی گفته می شود که «حضور» درواقع «وضع» یا «حالت» «وجود» امر واقع یا کیفیت ارایه وجود است. واقع شدن یا ساکن شدن در جایی. هر جایی که بتوان به گونه ای بیشتر ارتباط کلی پدیده را با مکان واقع شدنش تبیین کرد. گویی «واقعیت» و «حضور» بدون قیدوشرط با یکدیگر مرتبط هستند.
سحر دولتشاهی در تعاریف امروزی بازیگری به خوبی این حضور و بدنمندی را در ایفای نقش هما حقی و تغییر و تکاملش نشان می دهد. بدون هیچ اغراق یا بازی اضافه. رسیدن به این سطح مطلوب بسیار سخت است که این بازیگر به خوبی از پسش برآمده.
مهران احمدی برگ برنده دیگر این سریال است. بهمن دشتی یک شخصیت فرعی است که قرار بوده فقط پلی برای ایجاد گره در داستان باشد. دیالوگ های اندیشمندانه و اثرگذار و خاصی هم برایش نوشته نشده. بازی درخشان او باعث شده این شخصیت فرعی تبدیل به یکی از مهم ترین شخصیت های قصه شود تا جایی که طبق شنیده ها قرار بوده بهمن دشتی فقط پنج قسمت در سریال حضور داشته باشد اما تا قسمت پانزدهم زنده نگه داشته شده است.
سکانس های مشترک او با حامد بهداد از بهترین نمونه های بازی خوب در سال های اخیر است. سکانس های رفتن دشتی به دفتر شایگان و مجادله اش با او، قرارش با شایگان در خارج از شهر و اوجش سکانس پایانی اش در دیدار با شایگان پس از فرار از بیمارستان نشان دهنده توانایی بازیگری است که با بیانش به دیالوگ طعم و احساس می دهد و با زبان بدنش به عاطفه داستان و شخصیت رنگ می دهد. دشتی قرار است که هما حقی و یحیا و پلیس را فریب دهد و مهران احمدی برای این فریب ها فراتر از دیالوگ هایش عمل می کند و با بازی خوبش سادگی دیالوگ هایش و در سطح بودن حضورش را عمق می دهد. مهران احمدی در «می خواهم زنده بمانم» یادآور جمله معروف استانیسلاوسکی است که می گوید: نقش بزرگ و کوچک نداریم. بازیگر بزرگ و کوچک داریم.»
موسیقی سریال نیز موسیقی مناسبی است. مسعود سخاوت دوست ساخت موسیقی فیلم ها و سریال هایی مثل شیار ۱۴۳ و نفس و شبی که ماه کامل شد و ابلق ( همگی به کارگردانی نرگس آبیار)، مصادره (مهران احمدی)، شنای پروانه (محمد کارت)، فصل دوم و چهارم بچه مهندس (علی غفاری)، دلداگان (منوچهر هادی) و … را در کارنامه اش دارد. استفاده مناسب از دستگاه های ایرانی و ارکستراسیون خوب در کنار ملودی های دلنشین از مشخصه های بارز موسیقی او است که در «می خواهم زنده بمانم» هم شنیده می شوند. او برای شخصیت های مختلف قصه تم های زیاد متفاوتی نساخته اما ملودی تم اصلی موسیقی به اندازه مناسبی دارای احساس و اثرگذاری است و باعث شده همراهی موسیقی با تصویر همراهی خوبی باشد. در بسیاری از سکانس های «می خواهم زنده بمانم» موسیقی نقش مهمی در افزایش عاطفه تصویر دارد که اتفاق مهمی در موسیقی متن یک سریال است. به خصوص برای مخاطب ایرانی که ذاتا به شنیدن موسیقی در فیلم ها و سریال ها علاقه مند است و آهنگساز موفق در حوزه موسیقی متن یکی از مشخصه هایش ساختن تم هایی است که به یاد مخاطب بماند.
نداشتن ملودی مشخص در موسیقی یک فیلم یا سریال، که خیلی از آهنگسازها به آن معتقدند، هنوز برای مخاطب ما جا نیفتاده است. ما دوست داریم فیلم ها و سریال ها را با موسیقی شان هم به یاد بیاوریم. به همین خاطر است که موسیقی سریال هایی مثل سلطان و شبان ( ساخته بابک بیات)، امیر کبیر (کامبیز روشن روان)، گرگ ها (مجید انتظامی) و سربداران (فرهاد فخرالدینی) هنوز پس از گذشت بیش از سه دهه در یادها باقی مانده اند و مخاطب اگر حوصله دیدن مجددشان را نداشته باشد هم به شنیدن موسیقی هایشان علاقه مند است.
بابک بیات می گفت برای فیلم مرگ یزدگرد حدود سی دقیقه موسیقی نوشتم اما بهرام بیضایی گفت ما در این فیلم اهل ملودی نیستیم و به همین خاطر حدود ده دقیقه از موسیقی را استفاده کرد. بعد از گذشت چند سال هنگام ساخت موسیقی «شاید وقتی دیگر» بهرام بیضایی همچنان اهل ملودی نبوده اما به کارکرد مهم موسیقی واقف می شود و از تمام موسیقی ای که بابک بیات می سازد استفاده می کند. هرچند که بابک بیات به تبع استفاده از موسیقی در فیلم های کلاسیک راهی شبیه راه برنارد هرمن و ساخت موسیقی هارمونیک را در پیش می گیرد و موسیقی اش آنچنان ملودیک نیست اما تصور این فیلم بدون موسیقی بابک بیات ممکن نیست. نمونه اش سکانس سیاه و سفید فلش بک به گذشته که در خاطرات سوسن تسلیمی می گذرد. اتفاقی که در مسافران هم تکرار می شود و موسیقی نقش مهمی در برانگیختن احساس و عاطفه مخاطب دارد هرچند که ملودیک نیست.
موسیقی مسعود سخاوت دوست در می خواهم زنده بمانم در نقطه ای از تعادل در میانه ملودیک و هارمونیک بودن ایستاده. موسیقی ای که لازمه چنین سریالی است که سرشار از سوز و گداز در قصه و کلوزآپ های متعدد است.
می خواهم زنده بمانم دو قطعه با کلام با صدای همایون شجریان هم دارد که موسیقی هایشان توسط غلامرضا صادقی ساخته شده اند. اشعار این دو قطعه ربط مناسبی با داستان سریال دارند. موسیقی هم دلنشین و زیباست و همایون شجریان هم که بی نیاز از شرح و تحسین است و مثل همیشه خوانندگی اش سرشار از احساس و تکنیک است. با وجود مانور تبلیغاتی روی نام همایون شجریان و آمدن نامش در ابتدای هر قسمت، در متن سریال استفاده چندان مناسبی از این دو قطعه صورت نگرفته. این اتفاق هم مناسب است و هم نامناسب. مناسب از این جهت که در بسیاری از اوقات وقتی قطعه باکلامی در یک سریال پخش می شود، قصه تا زمان اتمام آن قطعه متوقف می شود. اتفاقی که از دهه چهل تا الان در فیلم های ایرانی و سپس در سریال ها دیده می شود. کم بوده اند فیلم ها یا سریال هایی که قطعه باکلام آن ها نقش مناسبی در پیشبرد قصه داشته باشد. مثل نقشی که قطعه «صدای بی صدا» با صدای فرهاد و موسیقی اسفندیار منفردزاده و ترانه شهیار قنبری در فیلم رضا موتوری به کارگردانی مسعود کیمیایی داشت وترانه روایت سکانس مرگ رضا موتوری را تکمیل می کند. از این منظر که صدای خواننده باعث توقف روایت قصه شود، استفاده اندک از صدای همایون شجریان قابل پذیرش است. از سوی دیگر اما همایون شجریان مهره مهمی برای افزایش مخاطب و جلب نظر اوست و می شد سکانس هایی طراحی شوند که پخش این دو قطعه در خدمت روایت قصه قرار بگیرند. این جاست که سلیقه و نظر کارگردان حکم نهایی را صادر می کند و باید به آن احترام بگذاریم. هرچند که خیلی ها دوست دارند صدای همایون شجریان را در لحظه های بیشتری از سریال بشوند.
در پایان ذکر این نکته لازم است که می خواهم زنده بمانم هم مثل هر اثر هنری دیگری مبرا از ایراد نیست. شاید انتقادهایی به فیلمنامه یا تدوین بعضی از سکانس ها یا طراحی صحنه و لباس وارد باشد. مهم کلیت اثر است که در اینجا با سریالی مواجه هستیم که توانسته نظر مخاطب را جلب کند. مخاطبی که در حال تماشای سریال های روز دنیا است که با بودجه ها و امکانات شگفت انگیزی ساخته می شوند. در میدان رقابتی چنین نابرابر، اینکه یک سریال ایرانی می تواند نظر مخاطب خود را جلب کند و از ابتذال و خیلی از سهل انگاری ها دور است می شود از آن به عنوان سریال خوبی یاد کرد که در ذهن مخاطبانش باقی می ماند و خاطره سازی می کند.
نویسنده: بابک صحرایی
منبع: مجله فیلم امروز / شماره دوم / تیرماه ۱۴۰۰
در صفحه اینستاگرام تریبون هنر با ما همراه باشید
تاریخ انتشار :۷ تیر ۱۴۰۰