نقد برف های کلیمانجارو به قلم بابک صحرایی / فیلم و داستان
همه پلنگ ها به یک نوع می میرندتریبون هنر _ بابک صحرایی: برف های کلیمانجارو داستان کوتاهی از ارنست همینگوی است که اولین بار در سال ۱۹۳۶ در مجله اسکوایر چاپ می شود. برف های کلیمانجارو داستان گفتگوی مردی به نام هری با معشوقه اش هلن و مرور خاطراتش در آخرین ساعت های زندگی اش است. هری و هلن برای شکار به افریقا رفته اند و در آنجا بر اثر یک اتفاق ساده پای هری زخم شده و حالا این زخم تبدیل به قانقاریا شده و دارد او را می کشد.
قصه با پاراگراف کوتاهی شروع می شود که جهان بینی اصلی داستان را در خود گنجانده:
کلیمانجارو کوه برف پوشیده ای است به بلندی ۱۹۷۱۰ پا و می گویند بلندترین کوه در افریقاست. قله ی غربی آن را «ماسائی نگاجه نگای» می نامند که به معنی «خانه خدا» است. نزدیک قله ی غربی، لاشه ی خشک و یخ زده ی پلنگی افتاده است. هیچ کس شرح نداده که پلنگ در آن بالا در جستجوی چه چیزی بوده است.
با این پاراگرف، براعت استهلال قصه اتفاق می افتد. پلنگ استعاره ای از شخصیت هری است که در همین آغاز، مرگ معماگونه اش در مکانی نا به جا اعلام می شود. نویسنده قبل از شرح جدال قصه، پایان آن را اعلام می کند. تراژدی های مهمی در تاریخ ادبیات جهان بوده اند که نویسنده این شهامت را داشته که پایان قصه اش را همان ابتدا بگوید تا ذهن مخاطب به جای اینکه در پی سرنوشت قهرمان قصه باشد، معمای هستی و ژرف ساخت اندیشه جاری در داستان را کنکاش و درک کند.
شبیه فردوسی که قبل از آغاز جنگ رستم و سهراب می گوید:
اگر تندبادی برآید ز کنج
به خاک افکند نارسیده ترنج
ستمکار خوانیمش ار دادگر
هنرمند دانیمش ار بی هنر
اگر مرگ داد است بیداد چیست
ز داد اینهمه بانگ و فریاد چیست
فردوسی قصه جنگ رستم و اسفندیار را هم با براعت استهال شروع می کند و همان ابتدا می گوید که اسفندیار در این جنگ می میرد:
که داند که بلبل چه گوید همی
به زیر گل اندر چه موید همی
نگه کن سحرگاه تا بشنوی
ز بلبل سخن گفتن پهلوی
همی نالد از مرگ اسفندیار
ندارد به جز ناله زو یادگار
چو آواز رستم، شب تیره ابر
بدرد دل و گوش غران هژبر
همینگوی با اعلام مرگ پلنگی در قله های کلیمانجارو، داستانش را شروع می کند. پلنگ در جهان باستان نماد قدرت، خشونت، جرآت و استقلال عمل است. در تنهایی زندگی می کند و بدون نیاز به دیگران هر کاری را که بخواهد در نهایت جرات انجام می دهد. از منظر اسطوره شناسی پلنگ نماد قدرتی است که با مرگ عجین است اما این مرگ نشانه نیستی و نابودی نیست بلکه مرگی در اوج قدرت است که به تولدی دوباره می انجامد. ماه نیز در افسانه های اساطیری، نماد مادینگی و اوج زیبایی رازآلود و مکر و خواستن در نهایت تاریکی است. ماه به نوعی پلنگ آسمان است. جدال پلنگ و ماه، جدال عشق و در قدرت زمین و آسمان و در هم آمیختن آن هاست. در افسانه های چینی می گویند که همه پلنگ ها به یک نوع می میرند. به عبارتی پلنگ برای به دست آوردن آنچه که تا به حال طعم مرگ پنجه اش را نچشیده به سوی ماه خیز برمی دارد و در این مسیر به خاک می افتد و کمرش می شکند.
هری در ابتدای برف های کلیمانجارو، پلنگی به خاک افتاده است. در طی داستان نیز خیزش و جهیدنش برای در آغوش کشیدن ماه شرح داده می شود.
همینگوی معمولا به ایجاد بزنگاه در داستان هایش اعتقادی نداشته. او در اغلب اوقات پس از معرفی عناصر داستان و آغاز سلسه حوادث، پایان داستانش را یا اعلام می کند یا نشانه هایی در اختیار مخاطب می گذارد که پایان را حدس بزند. شخصیت های داستان های او ابزاری هستند که جهان بینی و نگرش خاص خود به زندگی را بیان کند و شاید یه همین خاطر است که انگرید برگمن، بازیگر مشهور و دوست نزدیک او درباره اش می گوید:
همینگوی بیش از یک آدم است. او یک نحوه زندگی است
نگارش و روایت همینگوی به صورتی است که معمولا به عنوان نویسنده از صحنه ها محو می شود و خواننده اش را در دیالوگ ها و طبیعت و جدال شخصیت هایش غرق می کند تا خواننده بدون خارج شدن از رئالیسم جاری در داستان، اندیشه او را درک کند.
هری در برف های کلیمانجارو، خود همینگوی است. او که در داستان نویسی معتقد به تجربه گرایی بوده، در این اثرش مشخصا برخی از مهم ترین تجربه های زندگی اش را از زبان هری که او هم در این داستان نویسنده است، بازگو می کند. جستجوگری ها و پرخاشگری ها و افت و خیزهای زندگی و حتی زن بارگی و بی بند و باری های هری، کاملا شبیه خود همینگوی است.
همینگوی بخشی از مهم ترین خاطره ها و دغدغه ها و نگاهش به زندگی را از زبان هری بازگو می کند. اقامت همینگوی در پاریس و خوشگذرانی ها و عصیانش در زندگی شخصی که با عیاشی زیادی همراه بوده، علاقه اش به تماشای مراسم گاوکشی در اسپانیا که از نوجوانی یکی از مهم ترین تفریحاتش بوده، حضورش در جنگ جهانی اول به عنوان راننده آمبولانس و زخمی شدن بر اثر اصابت ۲۰۰ تکه ترکش نیروهای اتریشی که باعث شد مجروح شود و ماه ها در بیمارستان بستری باشد و سفرهای تفریحی اش به حیات وحش افریقا و شکارحیوانات وحشی همگی به نوعی از زبان هری و مرور خاطراتش روایت می شوند. خشم هری در برابر زندگی و عشق و مازوخیسمش برای آسیب رساندن بی دلیل به خود، همانی است که در زندگی همینگوی جاری است و در پایان زندگی هم او را به شلیک گلوله در مغزش می رساند. همان طور که هری هم با خوردن مشروب و مداجله با هلن و مقاومت در برابر درمان، به کام مرگ می رود. همینگوی در برف های کلیمانجارو انگار پایان زندگی خود را پیش بینی کرده. عجبا که تصویری که همنیگوی از هلن در برف های کلیمانجارو ارائه می دهد شباهت زیادی به ماری ولش، همسر چهارم و آخرش دارد که پنج سال بعد از نوشتن این داستان وارد زندگی اش می شود و تا پایان عمر با او می ماند.
فیلم برف های کلیمانجارو به کارگردانی هنری کینگ در سال ۱۹۵۲ با اقتباس از همین داستان ارنست همینگوی ساخته می شود. داریل اف. زانوک، تهیه کننده فیلم هایی همچون قرارداد شرافتمندانه (به کارگردانی الیا کازان در سال ۱۹۴۷) و همه چیز درباره ایو (جوزف ال منکیه ویچ / ۱۹۵۰)، داستان برف های کلیمانجارو را به مبلغ ۱۲۵ هزار دلار از همینگوی می خرد. او همچنین از همینگوی اجازه می گیرد که پایان داستان را تغییر دهد و برای جلب نظر مخاطب، داستان پایانی خوش داشته باشد و هری زنده بماند. همینگوی که معمولا با تغییر داستان هایش در اقتباس های سینمایی مخالف بوده به خاطر شرایط مالی اش در آن مقطع، نظر تهیه کننده را می پذیرد
هنری کینگ در ساخت برف های کلیمانجارو به داستان همینگوی وفادار نمی ماند و جزئیات زیادی را به داستان اضافه می کند. کیسی رابینسون که سابقه همکاری در نوشتن فیلمنامه اقتباسی کازابلانکا (مایکل کورتیز / ۱۹۴۲) را در کارنامه اش دارد، با نظارت همینگوی، داستان هایی را در فیلمنامه به داستان اصلی ضمیمه می کند و اکثر داستان هایی که به عنوان خاطره در ذهن هری مرور می شوند را حذف می کند. طرح اصلی اما همان هسته داستانی همینگوی است. مرد و زنی که برای شکار به افریقا رفته اند، مرد قانقاریا گرفته و در حال مرگ است و زن برای زنده ماندن او تلاش می کند. فیلمنامه برف های کلیمانجارو، فیلمنامه ای جذاب است که داستان های فرعی اش همگی بر اساس زندگی ارنست همینگوی نوشته شده اند. در کل اما همینگوی به خاطر تغییر پایان داستان، از فیلم رضایت نداشته و بعد از اکران فیلم، با اکراه حاضر به تماشایش می شود و در مصاحبه ای به طعنه می گوید: بهترین شخصیت فیلم، کفتار است. کفتار در داستان و فیلم برف های کلیمانجارو، پیام آور مرگ قهرمان قصه است.
در فیلم، شخصیتی به اسم سینتیا به داستان اضافه شده. همین شخصیت محوریت اصلی روایت قصه بر اساس زندگی حقیقی همینگوی را بر عهده دارد. در فیلم بر خلاف داستان، چهار زن در زندگی هری با بازی گریگوری پک نشان داده می شوند. همینگوی نیز در زمان ساخت فیلم در حال زندگی با همسر چهارمش است. در ابتدای فیلم در خاطره کوتاهی از زبان هری، پایان رابطه اش با اولین معشوقش را می بینیم که با ناراحتی و گریه او را ترک می کند. در زندگی حقیقی همینگوی نیز، همسر اولش هدلی ریچاردسون، پس از مطلع شدن از رابطه همینگوی با زن روزنامه نگاری به اسم پائولین ماریو فایفر از او طلاق می گیرد. همینگوی در پاریس با پائولین آشنا می شود. هری هم در پاریس با سینتیا آشنا می شود. اقامت همینگوی در پاریس دورانی سرشار از خوشگذرانی و زن بارگی او در زندگی است که در داستان و فیلم هم به این مساله اشاره می شود.
همینگوی در سال ۱۹۳۷، ده سال بعد از ازدواج با پائولین، با مارتا گلهورن (روزنامه نگار) در اسپانیا آشنا می شود و پائولین با اطلاع از این مساله از همینگوی جدا می شود و همینگوی هم سه هفته بعد با مارتا ازدواج می کند. مارتا حضور مهمی در زندگی همینگوی داشته تا جایی که عشق و احساس میان آن ها به عنوان دلیل اصلی حضور همینگوی در جنگ های داخلی اسپانیا عنوان شده. فیلمی هم به اسم «همینگوی و گلهورن» بر اساس زندگی آن ها به کارگردانی فیلیپ کافمن در سال ۲۰۱۲ با بازی کلایو اوون و نیکول کیدمن ساخته شده است. رابطه عاشقانه و ازدواج آن ها منجر به نوشتن رمان ناقوس ها به صدا درمی آیند می شود.
در فیلم زن نقاش و ثروتمندی را هم می بینیم که معشوقه هری بعد از جدایی از سینتیا و قبل از آشنایی با هلن است. زنی بدخلق و شکاک که خیلی از نشانه هایی که دلیل خشم همینگوی نسبت به خیلی از زن های زندگی اش است را در خود دارد. این زن برخی از خصوصیاتش شبیه هلن در داستان برف های کلیمنجارو است منتها هلن در فیلم، به جز ثروتمند بودن، دیگر خصوصیات را ندارد
در فیلم برف های کلیمانجارو، سینتیا تلفیقی از پائولین و مارتا در زندگی حقیقی همینگوی است. همینگوی در جنگ جهانی دوم به عنوان راننده آمبولانس در ایتالیا حضور داشته و مجروح می شود. قبل از جنگ جهانی هم در جنگ های داخلی اسپانیا عاشق مارتا می شود. در فیلم، بعد از اینکه سینتیا از هری جدا می شود، هری او را در اسپانیا در هیاهوی جنگ های داخلی پیدا می کند که راننده آمبولانس شده و وقتی به سینیتا می رسد که مجروح و نیمه جان شده.
ماجرای علاقه همینگوی به تماشای مراسم گاوکشی در اسپانیا، به دو شکل متفاوت در داستان و فیلم دیده می شود. هری هم مثل همینگوی، عاشق تماشای این مراسم است.
هلن در فیلم، شباهت کمتری به هلن داستان دارد. در داستان، هلن از ازدواج قبلی اش سه فرزند دارد و زنی پا به سن گذاشته است که در جوانی، زیبا و ثروتمند بوده و هری علاقه زیادی به او ندارد. در فیلم، هلن با بازی سوزان هیوارد زنی زیبا و ثروتمند است و در جایی از فیلم که هری برای اولین بار او را می بیند، دو کودک همراهش هستند که هلن می گوید فرزندان برادرش هستند. در ابتدای فیلم هم هری درباره هلن با لفظ همسر جوان و زیبا و ثروتمندم یاد می کند که از بودن او در زندگی اش خوشحال است در حالی که در داستان هری همیشه با خشم و طعنه به میانسالی و هرزگی هلن در جوانی با او حرف می زند.
تغییراتی که در فیلمنامه نسبت به داستان انجام شده، به اندازه اصل داستان، جذاب است. فیلم با نریشن پاراگراف ابتدایی داستان که درباره مرگ پلنگ است شروع می شود اما با توجه به متفاوت بودن پایان داستان و فیلم، نقش و کارکرد آن در فیلم عوض می شود و معنی دیگرگونه ای پیدا می کند که اگرچه با داستان تفاوت دارد اما نتیجه درست و منطقی اندیشه همینگوی به شکلی دیگر است. هری در فیلم، تولد دوباره ای بعد از چشیدن طعم مرگ دارد.
هنری کینگ فیلمی خوب و تماشایی بر اساس داستان برف های کلیمانجارو ساخته است.
در برف های کلیمانجارو همینگوی به اصطلاح مدام در حال کات دادن و دیزالو کردن تصاویر است و با تدوینی که ریتم تندی دارد، داستانش را پیش می برد. تدوین فیلم هم به همین شکل است و روایت فیلم با فلش بک های به جا و تدوینی با ریتم تند پیش می رود.
تصاویر زیبایی از طبیعت افریقا و شهرهای پاریس و مادرید با فیلمبرداری و قاب های زیبایی دیده می شوند. پس از اکران فیلم، صنعت گردشگری تانزانیا که کوه کلیمانجارو در آن قرار دارد رونق بیشتری پیدا می کند و فیلم برف های کلیمانجارو باعث افزایش توریست های این منطقه می شود.
طبیعت از عناصر اصلی داستان های همینگوی است. همینگوی بارها گفته که شیوه توصیف طبیعت را از سزان آموخته است. پل سزان (تولد ۱۸۳۹ _ درگذشت ۱۹۰۶) از مهم ترین نقاش های جریان امپرسیونیسم است که تاثیری ویژه بر جنبش های هنری قرن بیستم داشته و پیکاسو نیز مکتب کوبیسم را با تاثیر از او و ترکیب بندی هایش در سطوح و نوع رنگ آمیزی هایش ابداع می کند. همینگوی در داستان هایش نگاهی ژرف به طبیعت دارد و به اصطلاح مثل سزان طبیعت را می تراشد تا با پیرایشی مناسب، ذات اشیاء و انسان های داخل آن را آشکار کند. این نگاه ویژه به طبیعت به خوبی در کارگردانی هنری کینک برای ساخت برف های کلیمانجارو به چشم می خورد. پاریس، مادرید و حیات وحش افریقا نقش مهمی در زندگی و داستان های همینگوی داشته اند و در فیلم هم تصاویر زیبایی از آن ها دیده می شود. فیلم نامزدی اسکار بهترین فیلمبرداری و طراحی صنه را نیز کسب می کند اما موفق به دریافت شان نمی شود.
سال ۱۹۵۲ سال ساخته شدن فیلم هایی همچون نیمروز (فرد زینه مان)، زنده باد زاپاتا (الیا کازان)، مولن روژ (جان هیوستون)، مرد آرام (جان فورد) و پنج انگشت (جوزف ال منکیه ویچ) است و الان بعد از گذشتن نزدیک به هفتاد سال، زیبایی بصری فیلم برف های کلیمانجارو هنوز به مراتب بالاتر و بهتر از این فیلم های تحسین شده است.
برف های کلیمانجارو سه بازیگر بزرگ در اختیار دارد. گریگوری پک، اوا گاردنر و سوزان هیوارد که همگی در اوج پختگی، بازی هایی زیبایی را در این فیلم از خود به یادگار گذاشته اند. شخصیت پردازی خوب جاری در فیلمنامه و کارگردانی خوب هنری کینگ، ترکیب بازی بسیار خوبی را ایجاد کرده که یکی از نقاط قوت برجسته فیلم است.
کم پیش آمده که گریگوری پک حتی در بهترین فیلم هایش، میمک چهره و زبان بدن متفاوتی داشته باشد. کلیشه های او در بازی در اکثر فیلم هایش مشهود هستند. برف های کلیمانجارو اما یکی از متفاوت ترین بازی های این بازیگر را با خود به همراه دارد.
برف های کلیمانجارو در اکران دوازده و نیم میلیون دلار می فروشد که رقم بسیار بالایی در آن زمان بوده. ارزش های فیلم در اسکار و گلدن گلوب نادیده گرفته می شوند اما با استقبال زیادی از سوی مردم مواجه می شود. فیلمی که هنوز هم تماشایی و زیبا است.
نویسنده: بابک صحرایی
منبع: مجله فیلم امروز / شماره سوم
در صفحه اینستاگرام تریبون هنر با ما همراه باشید
تاریخ انتشار :۵ شهریور ۱۴۰۰