بهروز وثوقی، یه مرد بود ، یه مرد ..
یادداشتی از عبدالرضا منجزیتریبون هنر _ عبدالرضا منجزی: بهروز وثوقی، دو تا بمب اتم باید ترکونده شود ، زمین و زمان رو شخم بزند ، این و آن را بهم بدوزد، یه انرژی هایی رها بشود، یک چیزهایی در چیزی دیگر قاطی بشود تا یه همچو موجود عجیبی مثل تو ، از توش دربیاید، تا یه رعنایی مثل تو ساخته بشود…همین تو که از ته صف، از پشت جنجال و هیاهو، آروم اروم و بیصدا ، بی ادعا، کج کردی سمت سینما..سمت ما…همین تو که
دست گرمی سه چهار تا فیلم ، سه چهار تا نقش را امتحان کردی اما نمره ات چنگی به دل نمی زد . توی دو تاش منفی بودی و دو تاش قلابی ، مال اینجا نبودی. بیگانه بودی …
پرویز خان دوایی بمب اول رو ترکوند . کی؟؟.. همون وقتی که پای گوش رفیقی خوند فیلم خودتو ، قصه خودتو بساز…
تقی به توقی خورد و بچه نابغه ی سرکش دَردار و زیر بازارچه ، خورد به تورت و گوش داد به دوایی و اومد تو محله خیمه شو زد و فیلم خودشو ساخت..فیلم تو رو…
یه دست کت و شلوار ، یه پیرهن سفید، یه جفت هشت ترک مشکی پات کرد و ولت کرد تو ابشار و دَردار و زیر بازارچه…همین!..
ولت کرد تو خونه سکو سنگی…ننه و دایی و مرد سفید موی خونه نشین دفتر بسته رو ، نشوند تنگت ..عشق خونه و داداش بزرگ و آبجی کوچیکه رو سنجاق کرد بهت و شدی قهرمان…یه نمه شر و شور و کله شقی داشتی ، شدی ضد قهرمان…قهرمان زیاد بود ، مثل نقل و نبات ، اما آدم مثل تو کم ، ریخت و بر و رو و مرام مثل تو کم ، شدی ضد قهرمان..ضد تمام اون خوبی ها ی تمام و کمال…با همون یه بند انگشت خوبی و یه دریا غیرت ، همه چیز رو بردی زیر سایه ی اسمت…
بمب دوم رو وقتی فرمون ، وقتی بزرگ خنجر خورد از پشت و اسمتو فریاد کشید ، ترکونده شد…یه قطره خون ناحق ریخت روی زمین خدا و جیغی هوا شد و کمری خم شد و آه ننه دامنگیر یه راسته شد و بیرق سیاه روی در حجره نشست و طوفان شد و تو ، از توش دراومدی…پاشنه کفشتو ور کشیدی و ر وح بیقرارتو تُر دادی تو بازار و زیر گذر و محله….
بعد تُر خوردی تو تاریخ به خونخواهی..به تقاص..به خم نشدن و تا نشدن …به رفتن و زدن و خوردن ، اما زمین نیافتادن…تو از همونجا شدی رعنا… خاک نشدی ضد قهرمان…
کافیه تیر از چله ی کمون ول بشه که شد، هیچ کی جلودارت نبود…پشت بندش همون شمایل و کمی سرخوش تر بُردی توی طوقی ..طوقی جَلد بوم خونه های پُر از عشق و توی چنگت گرفتی و دوتایی یه یادگاری انداختین بی تکرار..خون و نجابت و عشق و طوقی و تو شدین تقدیر تلخ تاریخ…شدید حسرت ، سوز و آتش جگر..طوقی رو از آسمون و بلندا آوردی تو محل و بعدش بی معطلی موتور هزار و اوردی تو کوچه خاکی و زیر گذر و یازارچه…جنس راسته نبود ، اما وقتی ترکش نشستی و از ته ایرون کج کردی سمت کوچه، جنس جور محل شد..باز پنجه ی خونی ت رو انداختی به پرده و انگار مُهر کردی جونتو به قلب بی نقشی و سکوت مرگبار تنهایی تو اخر شب سیلور سیتی، بعد ترک موتور، با تن زخمی چرخیدی تو شهر و صدای زخمی یکی مثل فرهادم نشست ترکت و بلند بلند خوندی، یه مرد بود یه مرد…
بهروز وثوقی، تو شدی جزیی از زندگی..سالی سه بار چهار بار ، گل می کردی و عطرت شد جاری تو جون همه ..رفتی شیراز و ردا تن کردی و کلاه گنبدی و قمه بستی کمر و
کَل انداختی با بد ، با شَر ..تن ت پر بود از زخم ، ..باز عشق بود که خفت پهلوون و تو تاریکی گرفت و یه زخم کاری نشوند رو قلبش …رو قلبمون..دلم همون وقتا کباب بود برای عاشقیِ بی فرجامت..برای عشق نگفته ت داشی ..اصلا برای دردی که افتاد به جونت و اَمونتو بروند داش آکل…
تو همه چیز و همه کس رو با دلبری آوردی روی پرده…یادم هس برا قصه ی بابا سبحان تا گردن تو خاک چالت کردن..عین لاله و نرگس ریشه داشتی تو زمین خدا ، یه سر بودی شر و یه زبون سرخ و شدی مجنون ..پشت بندش از میدون راه اهن شرط بستی یه کله بری تا شمرون تا ته خط، ، مفت بخوری و دس به جیب نشی تا ته ش…..کله شق ، زدی و خوردی اما زمین نیافتادی ، راهتو کشیدی کافه به کافه ، دخمه به دخمه ، کندو به کندو تا شمرون..زنده و مرده ایستادی پای حرفت..مرد بود و قولش…تا این همه بغض ، این همه درد ، بخواد سایه شو ابدی بندازه رو سرت ، رو شمایل ت ، امون ندادی و باز نشستی تنگ موتور و روندیش تو جاده ی شمال و شدی شوخ و شنگ و سرزنده و یه لاقبای الکی خوش ..همون شدی که باید..خالی بند و اجیر و بلد ، اما تو دل برو..عشق امریکا داشتی اما گنده تر از اونو تو چشمای معصوم یه دختر خوندیش…خیلی ها به عشق تو همون جاده رو دو ترکه تا شمال روندن..
بهروز وثوقی، تو دست از سر ما برنداشتی..خوب کردی..از در و دیوار شهر بگیر تا سه نسل بعد ما ، سه نسل قبل ما، تا چهار تا میدون بالاتر ، محتاج نفس حق و شکل ماه و گرمای چشات بودیم..
کار هر کسی نیس به یه چشم بر هم زدن زار ممد و تبدیل کنه به شیر ممد..تو کردی...
این همه سال روی پرده نبودی اما توی قلب و رگ و پی و یاد همه ، توی متن دلها خوش نشستی..بازیگر به نقش و به بازی و روی جلد بودن و آفیش زنده اس..اما تو بی نقش و بی فیلم هم صاحب این پرده ای.. …چه باشی چه نه…چهل ساله هنوز هستی…هنوز همون جایی ایستادی که قبلش بودی..رو بلندی..بالاتر رفتی اما سُر نخوردی…شش دانگ این قاب رو مال خودت کردی از بس که درست بودی، بی غلط ، بی خطا….میدونم که دلتون اینجاس..اینو میگم که نگی نگفتن…دل ملت باهات جفت و جوره.. چهار نسل بعد از تو ، بدنیا اومد ، ستاره ی این بچه ها هم شدی..تو از نقش و پرده و بازی ، جلو زدی..راز بقا و دلدادگی بتو رو ، باید جای دیگه پیدا کرد..رد تو رو باید جور دیگه ای زد..لابد مهره مار داری..لابد !!! انگار وقتی رها شدی از چله ی کمون ، تند وتیز از جلد و پرده و آفیش رد کردی و رفتی توی خود متن نشستی…توی دل، روح و هستی ما…
بهروز وثوقی، تو کل این یه قرن بگردی، یکی مثل تو میشه بهروز خان..یکی میشه بهروز وثوقی…دنیای ما رو با کارهات ساختی ، دنیات اباد باشه…چهار دهه جان کندی و با هست و نیستت نقش ساختی و زندگی، چهار دهه هم در سکوت و دوری و غر بت ، یک قدم پا پس نگذاشتی و به سختی به مردی، نگذاشتی تا شیرممد ، بشه زارممد..دل ت شکست اما دلی نشکوندی.. چقدر خوب شد که بدنیا اومدی شیرممد…..تولدت مبارک …
عبدالرضامنجزی
منبع: تریبون هنر
در صفحه اینستاگرام تریبون هنر با ما همراه باشید
تاریخ انتشار :۲۲ اسفند ۱۳۹۷